قایقی کوچک در یک دریای بی انتها.
بلند میشود و دور و برش را نگاه میکند.
همه چیز بی انتهاست.هیچ چیز مطلق نیست.ثباتی در کار نیست.
قایق کوچک دیگری را میبیند.شاید کسی در آن قایق است که بلدِ راه باشد.شاید یک راهنما.شاید نجات.میخواهد حرکت کند به سمتش.پارو کنار دستش است.ولی او دل میسپارد به جریان باد و موج دریا.بادی که هیچ وقت او را نجات نمیدهد.موجی که او را سرگردان تر میکند.از قایق نجات دور میشود.دیگر نمیتواند به آن برسد.خودش را سرزنش میکند.پارو کنار دستت است.پارو را بردار.پارو بزن.چرا دلخوش میکنی به باد؟چرا منتظر یک موجی؟
این بار یک جزیره را میبیند.یعنی نجات مییابد؟باید نجات پیدا کند.خیره میشود به پارو.برش دار.پارو بزن.باز هم اما امیدواری به باد و موج.باز هم انفعال و بی حرکتی.از جزیره دور میشود.دور و دور تر.جزیره دیگر قابل رویت نیست.صورتش گرم و قرمز میشود.دستنانش مشت میشود.خودش را میزند.ناسزا میگوید.آخر چه مرضی داری که دستت به سمت پارو نمیرود؟سرش را میکوبد به کف قایق.مشت هایش میخورد به بدنه ی قایق.بادبان کوچک را پاره میکند.به سرش میزند که اصلا بپرد توی آب.غرق شود.غرق شدنی بهتر از این انفعال...
میکِلِ عزیز
هفته ی پیش بود که خبر آمدنت را شنیدم.
پدر بزرگ در یکی از روستا های کوچک غرب اصفهان زندگی میکرد.همان جا با مادر بزرگ ازدواج کرد.پدر بزرگ از خودش هیچ نداشت.با مادربزرگ در یکی از اتاق های خانه ی پدرش زندگی شان را شروع کردند.پدربزرگ فقط یکی دو ماه به مکتبِ آن زمان رفته بود.از بچگی کار میکرد.روی زمین مردم هم کار میکرد.مثلا روی زمین پدرِ مادر بزرگ.روزانه مزد میگرفت.گاهی هم کمک بنا میشد.با همین دو کار که برای هیچ کدامشان دوام و تضمینی نبود،زندگی خود را میگرداند.
پدر بزرگ می دوید...
چهارشنبه،چهارم دی ماه نود و هشت،دانشگاه اصفهان،دانشکده ی اقتصاد و علوم و اداری،طبقه ی دوم،کلاس شماره ی بیست:
سی نفر دانشجو روی صندلی ها نشسنه اند.آرایش مخصوص امتحان به خود گرفته اند.اکثرشان این درس را قبلا یا افتاده اند و یا حذف کرده اند!بچه هایی با پایه ریاضی ضعیف و تنفری عظیم!تنفر و کابوسی ریشه دار که از کلاس اول همراهشان بوده و گویا قرار نیست تا پایان عمر بیخیال شان شود!
میتوانی هر چقدر که دلت میخواهد از سر شادی داد بزنی و بالا و پایین بپری و بگذاری آدرنالین خونت زیاد شود!در کنار هزاران نفری که همراه تو گلویشان را پاره میکنند! اگر هم قرار به ناراحتی و عصبانی شدن باشد،همه ی همان هایی که با تو فریاد شادی کشیدند،همراهت عصبانی و ناراحت میشوند.اینجا دیگر تو یک فرد نیستی!تو جمعی!
وقتی همه جا ساکت میشود،مثلا نصفه شب ها،صدایی از دوردست خبر یک اتفاق نامعلوم را میدهد.
اتفاقی که مثل یک طوفان میآید و همه چیز را نابود میکند و میرود بدون اینکه نگاهی به پشت سرش بکند.
یک طوفان که بند بند وجودم را از هم جدا میکند و چیزی باقی نمیگذارد جز چند تکه استخوان.استخوان هایی که با یک اشاره دست پودر میشوند.
شب ها خوابش را میبینم.خوابی پر از هیچ!قدم میزنم در جایی که هیچ چیز نیست حتی زمین و آسمان.از خواب میپرم.پا میگذارم بر زمین و نگاه میکنم بر آسمان.زمین سفت و محکم است و آسمان سیاه.هنوز طوفان نیامده.
چند سالی میشود که خواب راحت ندارم.آخرین باری که بعد از خواب احساس شادابی کردم را یادم نمیآید!قبل از خواب خسته،بعد از خواب خسته!گاهی فکر میکنم اگر از همین لحظه تصمیم بگیرم که دیگر هیچ وقت نخوابم اتفاق خاصی نیوفتد و زندگیم سیر طبیعی اش را طی کند!سر میز صبحانه برادر و مادرم میگویند و میخندند و من،چشم هایم به سفره دوخته میشوند و بی میل به لقمه های پنیر گاز میزنم.برادرم میگوید:«آدم قیافه ی تو رو سر صبح میبینه از زندگی ناامید میشه!انگار یه جماعت ریختن سرت و تا خوردی کتکت زدن.آدم بعد بیدار شدنش باید یه مقدار شارژ باشه بابا!مگه شبا چه غلطی میکنی؟مثل آدم بخواب که صبحا قیافت شبیه بدبخت بیچاره ها نباشه!» مادرم نیز در تایید حرف های او میگوید که این بشر از بچگی این طور بوده!
شاید از بچگی خبر این طوفان را داشتم.شاید الان فقط احساس نزدیک شدنش را میکنم.شاید خودم هم در درست شدن این طوفان سهمی داشته باشم.
این طوفان بوی مرگ میدهد.این طوفان نابودی میخواهد.
از گوشه ی وجودم صدای کر کننده ی فریادی میآید:
«من نمیخوام نابود بشم...»
ساعت 5:10 صبح.بیدار شدن با صدای مادری که همیشه ساعت را بیست دقیقه جلوتر اعلام میکند.خمیازه ای که کشیده میشود.فحش ها و ناسزاهایی که به زمین و زمان داده میشود.
ساعت5:15.آب سردی که به صورتم میخورد حتی اگر از شدت سرما بلرزم.از بچگی این خودآزاری احمقانه را دوست داشتم.با دندان هایی که به هم میخورد و دست هایی که به هم مالیده میشود و لرزشی در کل بدن،نزدیک بخاری میشوم و خودم را به آن میچسبانم و عاشقانه نگاهش میکنم.مادرم با نگاهی عصبی،غر میزند:«چرا هر روز این کار مسخرت رو تکرار میکنی؟چند هزار باید بت بگم نکن این کار رو سرما میخوری؟وقتی هم که سرما میخوری شعور رعایت کردن که نداری!همه خونه و محل و شهرو مبتلا میکنی!» و من همچنان در آغوش معشوقم در حال گرم شدن!
ساعت5:20.صبحانه ها ازدو حالت خارج نیست.شیر داغ و نان و کره یا چایی شیرین و نان و پنیر.مادری که نماز میخواند و پسری که با بی میلی تمام به لقمه ها گاز میزند.لقمه هایی که در نظرش گلوله های آتشی هستند که چاره ای جز بلعیدنشان را ندارد چون در طول روز به آن ها نیاز مند است!در ذهنم غر میزنم پس کی این ماه رمضان فرا میرسد که ما از شر این وعده غذایی نفرت انگیز راحت شویم؟
ساعت 5:45.روبروی جالباسی ایستادهام.شلوار لی آبی پر رنگ.جوراب که اکثرا تیره رنگ هستن.برای پیراهن دو سه انتخاب دارم.هر کدام به نحوی سعی میکنند دلبری کنند تا توجهم را جلب کنند.چشمانم را میبندم و با یک «دَ بیس سی چل» یکیشان را انتخاب میکنم.واضح است که در این سرما روی پیراهن باید کاپشن بپوشم،ولی من گرمکن محبوبم را که لوگوی تیم مورد علاقه ام،آرسنال روی آن نقش بسته،انتخاب میکنم.گرمکنی که برای من بوی عشق و هیجانی را میدهد که فقط و فقط در فوتبال میتوان آن را پیدا کرد.کوله پشتی را هم میاندازم روی کولم.وزنش نسبت به روزهای هفته تغییر میکند.دوشنبه ها سبک ترین و سه شنبه ها سنگین ترین و بقیه روز های هفته بین این دو وزن.
ساعت 5:55.مادرم به محض مشاهده ی من در گرمکن فریاد میزند:«تو چرا صبح اول صبحی انقد حرص میدی؟هر روزم این کارتو میکنی بدون استثنا!بیا این پنجره کوفتیو باز کن ببین هوا چقد سرده!هزار سالت شده هنوز خودت نمیتونی بفهمی که چی باید بپوشی تو این هوا؟خدا تومن پول اون کاپشنتو دادیم که بزاری اونجا خاک بخوره؟» دستور تغییر لباس صادر میشود!
ساعت6.دو عدد شکلات و یک میوه که مادر آن ها را در کولم ام میگذارد و شش هزار تومان پول برای کرایه رفت و برگشت که خودم میگذارمشان در کیف پولم.مادر روبرویم میایستد و یقه ی کاپشنم را مرتب میکند،دستی به مو هایم میکشد و مثل همیشه از بلند بودنشان شکایت میکند و کنایه میزند که حالا که ریش و سیبیلت را هم سه تیغ میکنی چندان فرقی با دختر ها نداری!از روزی که تصمیم به بلند کردنشان گرفتم مخالف بود و به هر طریقی سعی میکرد منصرفم کند.لحظه ی خداحافظی فرا میرسد.برایم آرزوی موفقیت میکند و تاکید میکند تغذیه ها را حتما بخورم.بهترین مادر دنیا را میبوسم و خداحافظی میکنم و در حین شنیدن صدای«به سلامت»گفتنش از خانه بیرون میزنم.
ساعت6:20صبح.بعد از بیست دقیقه پیاده روی چیزی تا ایستگاه اتوبوس نمانده.در مسیر نانوایی ها مثل همیشه میپزند،کله پزی در قابلمه های مردم زبان و چشم و مغز میریزد.تعدادی رفتگر در حال تمام کردن کارشان هستند،گربه ها عبور و مرورمیکنند،گروهی با لباس های نظامی نیز منتظر سرویسشان هستند و معدود افرادی نیز پیاده و سواره در طول خیابان ها و پیاده رو ها جا به جا میشوند.
ساعت 6:25صبح.سوار اتوبوس های دانشگاه شده ام.اگر شانس آورده باشم در جایگاه محبوبم یعنی اولین ردیف سمت چپ اتوبوس،دقیقا پشت راننده،صندلی کنار پنجره.اگر هم خوش شانس تر باشم هیچ رفیق و آشنایی کنارم ننشسته که انتظار همصحبتی با خودش را داشته باشد.سرم را تکیه داده ام به پنجره و فرهاد مهراد در گوشم میخواند.ماشین ها و آدم ها کم کم بیدار میشوند...
روند تکراری که هیچ وقت تغییر نمیکند و من این تکرار را دوست دارم...
«چه چیزی جذاب تر از یک زندگی چریکی؟
سلاح به دست میگیری و برای توده ی مردمت که حقوقشان پایمال شده میجنگی.جانت کف دستت است و ثانیه ای ترس از دست دادن آن را به دلت راه نمیدهی.تو انتخاب شده ی ملت خودت هستی و پیشگام آنها در یک جنگ آزادیخواهانه.تو ارزش و هدفی را داری که حاضری هر لحظه تمام زندگی ات را فدایش کنی.تو از هیچ چیز و هیچکس نمیترسی.ابدا حق سست بودن و اشتباه کردن را نداری چون یک عمل خارج از برنامه همه ی هم رزمانت را تا مرز نابودی میکشاند.آرامش برای تو کاملا بی معنی است.تو همیشه در حال جنگی و سربازان دشمن دائما به دنبال جان تو.»
دستش را زیر چانه اش گذاشت و مدتی سکوت کرد تا برق چشمانم از این توصیفات یک زندگی چریکی،کم رنگ شود.
-«مطمئن باش هیچ چیز در این دنیا ارزش از دست جانت را ندارد.»
+در دنیایی زندگی میکنیم که در همین لحظه هشتصد میلیون آدم گرسنه هستند و تکه ای کپک زده از نان برایشان آرزوی دست نایافتنی ست.این مردم زیر ظلم و ستم ارزش فدا کردن جان را ندارند؟
-اگر گرسنه هستند چرا خودشان کاری نمیکنند؟چرا خودشان این تفکرات جو زده ی انقلابی و چریکی را ندارند؟
-از آدم گرسنه انتظار فکر کردن داری؟او گرسنه است و به غیر فکر کردن به شکم خالی اش چه کار میتواند بکند؟جز این است که سرمایه داری آن ها را به گداهایی تبدیل کرده که هر از چند گاهی تکه ای استخوان جلویشان پرت کند و دهانشان را تا مدت ها ببندد؟
-این چرت و پرت هایت را کنار بگذار.اگر خودشان نتوانند کاری بکنند تو که دیگر قطعا نمیتوانی!
-مگر ما قشر متوسط نیستیم؟قشری که گاهی اوقات وسیله سرمایه دار برای برقراری شرایط دلخواهش است و برخی اوقات میتواند تفاوت ها را رقم بزند؟مگر انقلاب های بشر به دست قشر متوسط جامعه شکل نمیگیرد؟حیات اکنون سرمایه دار به خاطر مدارای فعلی ماست!اگر ما نتوانیم کاری کنیم پس چه کس میتواند؟
-چیز هایی که خودم یادت داده ام را به من یادآوری نکن!آرمان گرا بودنت اقتضای سن و سالت است.کمی بزرگتر که بشوی و کمی واقعیت دنیا را ببینی این گنده گویی هایت را فراموش میکنی.باز هم میگویم هیچ چیز در این دنیا ارزش از دست دادن جانت را ندارد.
-تو در مقابل این هشتصد میلیون آدم گرسنه چه واکنشی داری؟
-سعی میکنم که فردا روزی من هم به این جمعیت اضافه نشوم.سود و منفعت شخصی!
-در جریان هستی که در دنیای انسان ها زندگی میکنی و نه در جنگل؟
-اشتباهت دقیقا همین جاست.ما دقیقا وسط جنگلیم.پایت را که از این دنیای پر از حرف و شعارت بیرون بگذاری شیر ها و پلنگ ها و کفتار هایی را میبینی که هر لحظه میخواهند جایی گیرت بیاورند و تکه پاره ات کنند!آن ها در صورتی با تو کاری ندارند که جزئی از خودشان بشوی یا حداقل آرام و بی اعتراض از کنارشان رد شوی!
-تا کی به جای نیست و نابود کردن این درنده ها دنبال شبیه شدن به آن ها باشیم؟وقت نابودی شان فرا نرسیده؟
-به طرفشان حمله کن و ببین چطور در یک چشم به هم زدن جوری نابودت کنند که انگار از اول نبوده ای!
-این زندگی منتهی به مرگ و نابودی از تبدیل شدن به یک درنده ی بی رحم،جاودان تر نیست؟
-هیچ چیز در این دنیا ارزش از دست دادن جانت را ندارد.
-نمیتوانم درکت کنم.هیچ جوره نمیتوانم.
-اقتضای سنت است.من هم هم سن تو بودم چیزی شبیه خودت بودم.
-پس امیدوارم هیچ وقت به سن و سال تو نرسم!
این ها دیالوگ من و برادرم است.
من نوزده سال سن و او بیست و چهار!
ما همدیگر را نمیفهمیم...
-
صدای نازک بچگانه اش از پشت آیفون آمد.
«آقا کارتن ندارید؟»
جلوی رویت ایستاده ام.در هر لحظه و در هر مکان.منتظرم که برای یک بار اتفاق بیافتم.یک بار برای همیشه و بعد از آن...
آغوشم همیشه برای تو باز است.بی درنگ خودت را رها کن در آغوشم.لمسم کن با تمام وجودت.بگذار تمام وجودت را فرا بگیرم.بروم در عمیق ترین لایه های روحت.جوانه بزنم در عمق وجودت.رشد کنم و رشد کنم.
من عریان و صادق به سمت تو میایم.از تو هم جز این انتظار ندرام. زنجیر هایی که به خودت بسته ای را باز کن.از این شکنجه ی بی انتهای دنیا رها شو.میدانی که حقیقت این دنیا چیزی جز شکست نیست؟پس رهایش کن.به سمت من بیا.من حقیقت بی پرده هستم.پا در مسیر کشف من بگذار.در این مسیر هر چه از حقیقت ببینی بی شک با من صمیمی تر می شوی و به من نزدیک تر می شوی.
آن فرداهای خیالی نیامده را نابود کن.این همه فکر و خیال گذشته را به کناری بینداز.اصلا زمان را از یاد خود ببر.به من که برسی زمان هم دیگر برایت ارزشی ندارد.
هر گاه احساس سرما کردی سعی نکن خودت را گرم کنی.ادامه بده تا سرما تا مغز استخوانت نفوذ کند.اگر وسط مسیر یخ زدی و دیگر نتوانستی راه بروی خوشحال باش.چون دیگر چیزی تا من نمانده.می آیم و و آغوشم را برایت باز میکنم.با یک باد سرد پرتاب میشوی در آغوشم و از سرما راحت می شوی.گفتم که،آغوش من گرمِ گرم است...