صدای نازک بچگانه اش از پشت آیفون آمد.
«آقا کارتن ندارید؟»
قد کوتاه و پوستی آفتاب سوخته.لبانی خشک.لباس بافتنی رنگ و رو رفته.دمپایی های پاره که مجبور بود لخ لخ کنان راه برود تا از پایش کنده نشود.موهای بلند و کثیف و نامرتب.شلواری با دو جای پارگی در زانو هایش
و چشمانش...
چشمانش..
فریاد میزدند.صدای فریادشان آنقدر بلند بود که هیچ کس نمیتوانست بشنود.از گرسنگی اش.از این همه دویدن هایش.از تنهایی اش.از این همه مسئولیتش.از فکر و خیال امشبش.
در چشم هایش آرزو نبود.شوق نبود.خنده نبود.اصلا می دانست آرزو یعنی چه؟تجربه شور و شوق چیزی را داشت؟تا به حال خندیده بود؟
پلاستیک پر از کارتن را تحویلش دادم.شروع کرد محتویاتش را در گونی اش خالی کند.
-آقا هزار تومنم میشه پول بدید؟
+خب همینا رو بفروش پول دربیار دیگه!
-ما که اینا رو نمیفروشیم!
+پس چیکار میکنید؟
-میدیم به یه آقاهه
+خب اون هیچی پول نمیده بهت؟
-از اوناست که اصلا نمیدونه پول چیه!
+یعنی داری مفتی براش کار میکنی؟
-نه..نه
+پس چی؟
-مثلا یه پونصدتومنی هزار تومنی میده ولی میخوام امشب نون و تخم مرغم بگیرم
داشت به ته پلاستیک کارتن ها می رسید.
چیزی در ذهنم فریاد میزذ:«اگر الان پول را از تو بگیرد،عادت می کند به این نوع گدایی.دیگر خودش برای حقش نمیجنگد.هر جا کم آورد دستش را دراز میکند تا شاید کسی پولی بگذارد کف دستش!اصلا از این ها هم که بگذریم این بچه باید در آینده از دست کسی که الان او را به بهره کشی گرفته و چندرغاز می گذارد کف دستش که حتی نمی تواند با آن نان و تخم بگیرد،عصبانی باشد.باید از دست تمام کسانی که او را در این سن نهایت هفت یا هشت ساله،تحقیر کردند و از او بیگاری کشیدند،کفری باشد.باید هر لحظه رویای انتقام از آن ها را در سرش بپرواند.با این پول هایی که از گدایی به دست میآورد به موجود مفلوک بله قربان گویی تبدیل می شود که با پانصد تومان دهنش را ببندند که مبادا هیچ وقت حق خودش از این زندگی را تمام و کمال بخواهد.»
کارش تمام شد،پلاستیک را تحویلم داد.گونی پر از کارتنش را می خواست به دوشش بیندازد ولی نمیتوانست آن را بالا بیاورد.کنارش ایستادم که کمکش کنم.گونی اش را بالا آوردم و گذاشتم روی دوشش.با دستان ظریف و کوچیکش سر گونی را محکم گرفت.چند باری بالا و پایینش کرد تا بهتر روی کمرش جا بگیرد.
به چشمانم نگاه کرد و با همان صدای نازکش گفت:«خداحافط آقا»
شانه هایش را آرام گرفتم و سرم را بردم دم گوشش.صدای نفس نفس زدن هایش را می شنیدم.به نظر کمی ترسیده بود.
+یه روزی تو هم بزرگ میشی.وقتی بزرگ شدی اونقدر پولدار و قوی شو تا بتونی همه ی کسایی که الان اذیتت میکنن رو بزنی.انقد بزنیشون که نتونن از جاشون تکون بخورن.
دستم را گذاشتم روی دستش
+این مشت هات رو قوی کن.باید به صورت خیلی ها بخورن.خیلی ها...
چشمانش نشان می داد که اصلا نمی فهمد چه می گویم.گیج و مبهم...
رفت...با گام های سریع و بلند...
وارد خانه که شدم باز ذهنم آشوب شدو گوشه ای از ذهنم فریاد میزد که آخر مرفه بی درد!برای کسی که گرسنه خوابیدن یا نخوابیدن امشبش در حاله ای از ابهام است،آینده نگری میکنی؟مثلا با این پول ندادنت میخواستی آینده ی پر رفاهی را برایش رقم بزنی؟چرا با خودت رو راست نیستی؟تو ترسیدی از اینکه اگر الان به او پول بدهی باز هم بعدا از تو درخواست کند.از تکرار درخواستش ترسیدی.دلیل ترست را نمیدانم.ولی ترسیدی.حتی وقتی هزار تومن و دو تومن تفاوت خاصی در زندگی ات ایجاد نمیکرد.پول خودت است.اصلا کمک نکن.ولی برای این کارت دلیل چرت و مضحک که خودت از همه بهتر کذب بودنش را می دانی نتراش.
گوشه دیگر هم صدایش را بالاتر می برد و می گوید:«گیریم این پول را هم می داد.کار این بچه با این پول ها حل میشود؟یعنی تو انقدر ساده لوحی؟این کار فقط او را به یک گدای قانع به کم تبدیل میکند!»
گوشه ی دیگر پاسخ می دهد:«شاید این پول ها خیلی تفاوتی در زندگی اش ایجاد نکند ولی حداقل یک شب گرسنه خوابیدنش را کم میکند!»
جوابش با لحن خنده می آید که:«دقیقا همین است که او را قانع به کم می کند.او باید عصبانی باشد.هر چیزی که مقدار کمی هم از عصبانیتش را کم کند قطعا به او خیانت کرده»
«می دانی تو تا به حال گرسنگی نکشیده ای...»
این جمله هر دو طرف را ساکت می کند...
گرسنگی...
گرسنگی...
گرسنگی...
خب نوع دیگه ای غیر از کمک کردن پولی به بقیه هم هست که کمتر حالت صدقه و خوار کنندگی و بدعادتی داره ..مثلا اگه بچهه نون و تخم مرغ میخواد بهش تخم مرغ و نون بدی یا این که مثلا بگی یه کار کوچولو برات انجام بده و در عوض بهش پول بدی...
: آنقدر حرف های ناگفته دارم که اگر به چشمانم نگاه کنید ، کر میشوید ...
وای وقتی بچه های کار رو میبینم چقد غمگین میشم:(
واقعا منطق پدرو مادری که بضاعت مالی ندارن رو نمیفهمم که چرا بچه دار میشن؟! این بچه ها گناه ندارن؟! دل ندارن؟!
لعنت به فقیری