وقتی همه جا ساکت میشود،مثلا نصفه شب ها،صدایی از دوردست خبر یک اتفاق نامعلوم را میدهد.
اتفاقی که مثل یک طوفان میآید و همه چیز را نابود میکند و میرود بدون اینکه نگاهی به پشت سرش بکند.
یک طوفان که بند بند وجودم را از هم جدا میکند و چیزی باقی نمیگذارد جز چند تکه استخوان.استخوان هایی که با یک اشاره دست پودر میشوند.
شب ها خوابش را میبینم.خوابی پر از هیچ!قدم میزنم در جایی که هیچ چیز نیست حتی زمین و آسمان.از خواب میپرم.پا میگذارم بر زمین و نگاه میکنم بر آسمان.زمین سفت و محکم است و آسمان سیاه.هنوز طوفان نیامده.
چند سالی میشود که خواب راحت ندارم.آخرین باری که بعد از خواب احساس شادابی کردم را یادم نمیآید!قبل از خواب خسته،بعد از خواب خسته!گاهی فکر میکنم اگر از همین لحظه تصمیم بگیرم که دیگر هیچ وقت نخوابم اتفاق خاصی نیوفتد و زندگیم سیر طبیعی اش را طی کند!سر میز صبحانه برادر و مادرم میگویند و میخندند و من،چشم هایم به سفره دوخته میشوند و بی میل به لقمه های پنیر گاز میزنم.برادرم میگوید:«آدم قیافه ی تو رو سر صبح میبینه از زندگی ناامید میشه!انگار یه جماعت ریختن سرت و تا خوردی کتکت زدن.آدم بعد بیدار شدنش باید یه مقدار شارژ باشه بابا!مگه شبا چه غلطی میکنی؟مثل آدم بخواب که صبحا قیافت شبیه بدبخت بیچاره ها نباشه!» مادرم نیز در تایید حرف های او میگوید که این بشر از بچگی این طور بوده!
شاید از بچگی خبر این طوفان را داشتم.شاید الان فقط احساس نزدیک شدنش را میکنم.شاید خودم هم در درست شدن این طوفان سهمی داشته باشم.
این طوفان بوی مرگ میدهد.این طوفان نابودی میخواهد.
از گوشه ی وجودم صدای کر کننده ی فریادی میآید:
«من نمیخوام نابود بشم...»
:(
بعضی وقتا احساس می کنم شب چند نفر حسابی ازم کار کشیدن، بعد معجون فراموشی بهم دادن که یادم نیاد. انگار شبا رفتم معدن بیگاری کردم.