خودکاری آبی رنگ را بین دو انگشتم بالا و پایین میکنم.یک ساعتی میشود که این کار را انجام میدهم.دست از خیره شدن به پایه ی شکسته ی صندلی جلویی برمیدارم.خودکار را نگاه میکنم.زل زده به چشمانم.عصبانیست.با صدایی گوشخراش و نازک میگوید:«دوستِ عزیز!اگر باهام کار داری و میخوای برات بنویسم که بسم الله.من آمادم.اگر نه که خواهشا این کلاه ما رو بزار سرمون.همونطور که تو سردته و ژاکت پوشیدی منم سردمه!یک ساعته ما رو بلاتکلیف گذاشتی!»
قایقی کوچک در یک دریای بی انتها.
بلند میشود و دور و برش را نگاه میکند.
همه چیز بی انتهاست.هیچ چیز مطلق نیست.ثباتی در کار نیست.
قایق کوچک دیگری را میبیند.شاید کسی در آن قایق است که بلدِ راه باشد.شاید یک راهنما.شاید نجات.میخواهد حرکت کند به سمتش.پارو کنار دستش است.ولی او دل میسپارد به جریان باد و موج دریا.بادی که هیچ وقت او را نجات نمیدهد.موجی که او را سرگردان تر میکند.از قایق نجات دور میشود.دیگر نمیتواند به آن برسد.خودش را سرزنش میکند.پارو کنار دستت است.پارو را بردار.پارو بزن.چرا دلخوش میکنی به باد؟چرا منتظر یک موجی؟
این بار یک جزیره را میبیند.یعنی نجات مییابد؟باید نجات پیدا کند.خیره میشود به پارو.برش دار.پارو بزن.باز هم اما امیدواری به باد و موج.باز هم انفعال و بی حرکتی.از جزیره دور میشود.دور و دور تر.جزیره دیگر قابل رویت نیست.صورتش گرم و قرمز میشود.دستنانش مشت میشود.خودش را میزند.ناسزا میگوید.آخر چه مرضی داری که دستت به سمت پارو نمیرود؟سرش را میکوبد به کف قایق.مشت هایش میخورد به بدنه ی قایق.بادبان کوچک را پاره میکند.به سرش میزند که اصلا بپرد توی آب.غرق شود.غرق شدنی بهتر از این انفعال...
میکِلِ عزیز
هفته ی پیش بود که خبر آمدنت را شنیدم.
پدر بزرگ در یکی از روستا های کوچک غرب اصفهان زندگی میکرد.همان جا با مادر بزرگ ازدواج کرد.پدر بزرگ از خودش هیچ نداشت.با مادربزرگ در یکی از اتاق های خانه ی پدرش زندگی شان را شروع کردند.پدربزرگ فقط یکی دو ماه به مکتبِ آن زمان رفته بود.از بچگی کار میکرد.روی زمین مردم هم کار میکرد.مثلا روی زمین پدرِ مادر بزرگ.روزانه مزد میگرفت.گاهی هم کمک بنا میشد.با همین دو کار که برای هیچ کدامشان دوام و تضمینی نبود،زندگی خود را میگرداند.
پدر بزرگ می دوید...
چهارشنبه،چهارم دی ماه نود و هشت،دانشگاه اصفهان،دانشکده ی اقتصاد و علوم و اداری،طبقه ی دوم،کلاس شماره ی بیست:
سی نفر دانشجو روی صندلی ها نشسنه اند.آرایش مخصوص امتحان به خود گرفته اند.اکثرشان این درس را قبلا یا افتاده اند و یا حذف کرده اند!بچه هایی با پایه ریاضی ضعیف و تنفری عظیم!تنفر و کابوسی ریشه دار که از کلاس اول همراهشان بوده و گویا قرار نیست تا پایان عمر بیخیال شان شود!