پسری در حال شکل گیری! می نویسم،شاید زنده بمانم و شکل بگیرم...
ما،برنده ها... نوشته شده توسط آقای تشکیل ۲۵ بهمن ۱۳۹۸ ,

‌هفت سال پیش،دوران راهنمایی

پیراهن های یک رنگ صورتی به همراه شلوار های یک رنگ سورمه ای.پس از دو سه ماه تمرینِ مداوم و تلاش های بی وقفه و حتی بعضا درگیری و دعوا؛جلوی در مدرسه ایستاده بودیم.ما گروه سرود مدرسه بودیم.می‌رفتیم برای مسابقه.می‌رفتیم برای اول شدن.به چیزی جز اول شدن اصلا نمی‌توانستیم فکر کنیم.با اینکه همه مدعی رفاقت و اتحاد بین خودمان بودیم ولی منتظر اشتباه احتمالی دیگری در میدان مسابقه بودیم تا مثل گرگ به او حمله کنیم و دنیا را از وجودش پاک کنیم.بیشتر از اینکه از بقیه ی گروه ها بترسیم از خودمان می‌ترسیدیم.به ما می‌گفتند مدرسه ی سمپاد یا همان تیزهوشان!و ما به تک خوان گروه که وظیفه ی معرفی گروه را بر عهده داشت،تاکید می‌کردیم که حتما لفظ جعلی «تیزهوشان» را در جملاتش به کار ببرد.که این کلمه ی مضحک را چماقی کنیم بر سر دیگران.

نیم ساعت قبل مدیر مدرسه به قصد انگیزه دادن گقتگویی را با ما داشت.همه ی  گروه در نمازخانه جمع شدیم و مدیر شروع کرد به حرف زدن:«بچه ها!شما دارید یه اسم بزرگ رو یدک می‌کشید.اسم سمپاد و تیزهوشان.الان شما آبروی کلِ مجموعه ی سمپادید.بقیه مدارس منتظرن که ببینن اینا که به خودشون میگن تیزهوشان و فلان و بهمان،چی تو چنتشون دارن!من نتیجه برام مهمه!اینکه قبلش چیکار کردید و چیکار نکردید پشیزی اهمیت برام نداره!اگر اسمتونو جلوتر از بقیه مدرسه ها دیدم که براتون سنگ تموم می‌ذارم.اگرم نه که هیچی.الان آبروی مدرسه دست شماست.اینو تا لحظه ای که می‌خواید اجراتونو شروع کنید و حتی در حین اجراتون یادتون نره.»

یعنی یک مسابقه سرود انقدر مهم بود؟در حد آبروی یک مدرسه؟آبرویی که به چند دقیقه اجرای سرود هماهنگ یا نا هماهنگ و با تپق و یا بی تپق ما وابسته بود؟

جواب این سوال ها در حال حاضر هیچ اهمیتی ندارد!جواب آن روز های ما که یک بله ی خیلی محکم و استوار بود!نکته ی جالب هم اینکه مربی ای هم که مدیر بالای سرمان آورده بود یکی از داوران مسابقه بود!نتیجه مهم است!نتیجه!

اتوبوسی که قرار بود ما را به محل مسابقه برساند رسید!شنیدن صدای اعتراض و فحش بعد از دیدن اتوبوس.که لیاقتمان یک اتوبوس با کیفیت تر است نه این لگن!از زیر قرآن رد شدیم و سوار شدیم.پیش به سوی پیروزی!

وارد سالن می‌شویم.بقیه ی گروه ها همه زود تر از ما رسیده اند.هر کدام هم سِتِ رنگی خاص خود را دارند.پیراهن های  آبی نفتی و شلوار های سیاه،یقه اسکی های سفید و شلوار های سورمه ای،پیراهن های سفید و شلوار های سورمه ای و حتی یک گروه هم لباس های سر تا پا چریکی.از آنجایی که اکثر گروه ها قصد اجرای سرود هایی با مضمون انقلابی را داشتند،چفیه ای هم دور گردنشان دیده می‌شد.اجرا ها به نوبت شروع می‌شد.هر گروه با یک کار ابتکاری جدید قصد نشان دادن خودش را داشت.یکی با نوع چینش خیلی خاص،یکی با اوردن پایه نت روی صحنه ی اجرا،یکی با نمایش ویدئویی در پشت سرشان که خواندنشان را با آن هماهنگ کرده بودند.یکی از گروه ها هم بود که با روی صحنه رفتن بقیه گروه ها،با دست ها یشان نشان شان می‌دادند و الکی الکی و خیلی تحقیر آمیز می‌خندیدند.یک تاکتیک خیلی زشت برای تضعیف روحیه ی دیگران.اینجا دیگر احساس تنهایی نداشتیم.همه گروه ها مثل هم بودیم.همه مان مدیرانی با یک دیدگاه مشترک داشتیم.ما باید اول شویم.نتیجه مهم ترین چیز است.نحوه ی دستیابی به آن مهم نیست!حتی شده یکی از داوران را مربی گروه خود می‌کنیم،یا دست به خرج های اضافی و اوردن وسایل غیرضروری مثل پایه نُت می‌زنیم و یا به تضعیف روحیه بقیه از روش های کثیف می‌پردازیم.مهم نتیجه است.و زنده باد نیکولو ماکیاولیِ بزرگ!!

.

.

.

بیرون سالن ایستاده ایم.اجرایمان تمام شده بود و برای کمی استنشاق هوای آزاد،بیرون زده بودیم.حسابی برای خودمان نوشابه باز می‌کردیم.که با این اوضاع قطعا ما اولیم.هماهنگی بینظیر ما کجا و بقیه کجا!لباس های زیبای ما کجا و لباس های از مد افتاده ی بقیه کجا!تک خوان صدا مخملی(!)ما کجا و تک خوان های بقیه با آن صدای گوش خراششان کجا!اولی که برای ماست،بگذاز این بدبخت ها هم برای دومی بجنگند!

یک وانت آبی جلوی در سالن نگه می‌دارد.راننده پیاده می‌شود و به سمت ما می‌آید.صدایش را صاف می‌کند و می‌پرسد:«مسابقه سرود همینجاست دیگه؟»با پاسخ مثبت ما که روبرو می‌شود پشت وانت را باز می‌کند و بچه هایی با لباس های کهنه و حتی وصله دار،صورت های سفید و سرخی که از شدت سرما پوسته پوسته شده اند و سرهایی اکثرا تراشیده پایین می‌آیند.همهمه ای ایجاد می‌کنند و با لهجه ی مخصوص خودشان با معاون مدرسه شان که از قضا راننده همان وانت هم بود،حرف می‌زنند.در حالی که به ما و لباس هایمان خیره شده اند به سمت در وردوی سالن پیش‌می‌روند.جواب این نگاه های خیره‌شان هم چیزی نیست جز نگاه های پر از تحقیرِ ما!

-جدی اینام واسه مسابقه اومدن؟

-لباساشون منو کشته!

-تو خونشون آب پیدا نمیشه بزنن به این صورتاشون!

-واقعا با چه امیدی بلند شدن اومدن؟اونم با وانت!

-احتمالا بخوان یه توپ دارم قلقلیه رو اجرا کنن!

-تک خونشون هم احتمالا همون دِیلاقست که پشت همشون حرکت می‌کرد!از قیافش صدای خوشگلش معلوم بود!

و همه با جمله ای که من گفتم از خنده منفجر شدند:

-«اونوقت که معاونشون پشت وانتو باز کرد یکی یکی مثل گوسفند میپریدن پایین!بع بع»

همه رفتیم داخل سالن تا شاهد اجرایشان باشیم.بقیه مدارس هم دقیقا حرف های ما را به زبان می‌آوردند.زیر این همه نگاه بالا به پایین و تحقیر آمیز رفتند و اجرا کردند و اجرایشان هم بسیار افتضاح از آب درآمد.از آهنگ جا می‌افتادند.بعضی ها متن یادشان می‌رفت.هماهنگی شان افتضاح بود.و البته نگاه های ترسیده شان.البته از دیدن این همه گرگ این ترس طبیعیست!

این بچه ها از مدرسه ای در یکی از روستاهای اطراف می‌آمدند.در آن هوای سرد،پشت وانت معاونشان نشسته بودند و خودشان را به مسابقه رسانده بودند.دیر تر از همه.نه مثل ما لباس هماهنگ داشتند،نه پایه ی نُت داشتند و نه حتی می‌دانستند که داور ها کجای سالن می‌نشینند چه برسد به اینکه یکی از داور ها مربی‌شان هم باشد!از نحوه ی خواندنشان مشخص بود که احتمالا اصلا مربی ای نداشتند!حتی یک میکروفونِ رنگ و رو رفته و یک باند صدای زهوار در رفته را هم با خودشان آورده بودند!آنها از متولیان برگزاری مسابقه این حداقل ها را هم انتظار نداشتند!تنها بودند.خیلی تنها...مظلوم بودند.خیلی مظلوم... گروهی بازنده در محاصره ی نگاه پر از نفرتِ برنده ها.

و ما،برنده ها اصلا آنها را لایق رقابت با خودمان هم نمی‌دانستیم...

.

.

.

دوشنبه ی هفته  پیش،ساعت دو بعد از ظهر،سالن شهید آوینی دانشگاه اصفهان:

مجید حسینی ابتدا انگشت اتهامش را به سمت خودش گرفت و گفت:«من رانت خوارم.رانت حوردم که اینجا نشستم.رانت خوردم که تریبون دارم،رانت خوردم که حقوق میلیونی و ماشین خوب دارم.اگر جز برنده ها نبودم الان اینجا بهم میکروفون میدادن که حرف بزنم؟» و بعد هم انگشتش را به سمت ما دانشجو ها گرفت و گفت:«شما هم رانت خوار هستید.یک عالم آدم دیگه هستن که دوست داشتن کنار شما اینجا تو داشنگاه دولتی باشن.نتونستن چون حتی از حداقل هایی که شما زمان دبیرستانتون داشتید محروم بودن.»

صدای جمعیت کم رنگ می‌شد.همه جا تاریک می‌شد.همان بچه ها روستایی را می‌دیدم که زل زده اند به من.با همان لباس های کهنه و وصله دار،همان صورت های نشسته و پوسته پوسته و همان سرهای تراشیده.اما این بار به جای ترس در چشم هایشان آتش می‌بینم.آتشی که راهی برای خاموش کردنش پیدا نمی‌کنم.یکی یکی جلو می‌آیند و به نوبت یک سیلی محکم به صورتم می‌زنند.

صدای جمعیت باز به روال قبلی خود برمی‌گردد و همه جا از تاریکی در‌می‌آید.سمت راست صورتم گرم شده است و حسابی می‌سوزد...

۰
۲ نظر
شما هم نظر بدید ۲ نظر
  • __PARNIAN __
    ۲۶ بهمن ۹۸، ۰۰:۱۹

    :(((

  • لیلا هستم
    ۲۶ بهمن ۹۸، ۱۳:۰۳

    بیچاره هااا:((( چقدر دلم براشون سوخت!!

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
طراح قالب تمز