تابستان98ساعت12شب:هنوز صدای ماشین ها و موتور هایی که از خیابان می گذرند،به گوش می رسد.تابستان است و شب گردان زیادی فراری از گرمای سوزان روز،نهایت بهره را از خنکی مطبوع شب می برند.هر از چند گاهی صدای ترمزی شدید به گوش می رسد که دلهره ای عجیب به جان انسان می اندازد و او را ناخودآگاه،منتظر شنیدن صدایی در ادامه کار می کند.صدای فریاد کسی بلند می شود؟یا صدای برخورد با یک جسم سخت؟یا شاید هم صدای کمی بد و بیراه و سپس صدای گازی که کم کم بلند می شود و دور می شود و در نهایت محو میشود.
کتابم را برمیدارم.رویش نوشته «داستان دو شهر اثر چارلز دیکنز»تا کنون دویست صفحه اش را خوانده ام.با خودم عهد می بندم که امشب تا صبح،دویست صفحه دیگر را می خوانم و فردا رمانی را از نویسنده محبوبم،فردریک بکمن شروع می کنم که صد البته با اثر کلاسیکی مثل داستان دو شهر تفاوت زیادی دارد. همراه دیکنز می شوم و با او بین دو شهر یعنی پاریس و لندن به گشت و گذار میپردازم.دایم منتظر کارمند بانک تلسن، جاویس لوری که ماموریتی ویژه ای را در ابتدای داستان داشت هستم و دوست دارم که با آن بیان شیوایش باز حرف بزند و کمی هم از خود و گذشته اش سخن بگوید. ذهنم درگیر شخصیت آرام و سختی کشیده دکتر مانت و گذشته مرموزش است و هنوز دقیق نفهمیده ام که چه دشمنی ای باعث شده بود او را سال های طولانی به جایی ببرند که دست احدی به او نرسد و کسی از او خبری نداشته باشد؟ به ابراز علاقه هایی میس مانت نسبت به پدرش گوش می دهم که سال ها با خبر دروغی مرگ پدر زندگی کرده و در اولین دیدارِ پس از رسیدن خبر زنده بودن او با مردی لاغر و استخوانی روبرو شده که گوشه ای کز کرده و با عجله و ترس مشغول کفشدوزی است و پدرش حتی او را نمی شناخت از او می ترسید و دلش میخواست تنها باشد.ولی خب حالا از اینکه پدر از آن وضع فلاکت بار خارج شده و در آرامش اکثر اوقاتش را به کتاب خواندن اختصاص می دهد احساس خوشبختی عمیق می کند و لحظه ای دل کندن از پدر برایش سخت است.به شدت از نجات پیدا کردن چارلز دارنی از دادگاهی که در پاریس قصد اعدامش به جرم دروغین خیانت به وطن و جاسوسی را داشت خوشحالم و دوست دارم عشق او به میس مانت به سرانجام نیکویی برسد، هنوز نفهمیده ام که چرا آقای کرانچر فکر می کرد که دعا های صبحگانه ی زنش باعث رفتن اندک روزی باقی مانده زندگی شان می شود.از همه ی این ها که بگذریم جذاب ترین شخصیت های داستان برای من آقای استرایور و سیدنی کارتن هستند.استرایور وکیلی است که تمام شهرتش را مدیون کارتن است.شب ها کارتن دستمالی خیس می کند و به سرش می بندد و پرونده های آقای استرایور را حل و فصل می کند و او را آماده ی دادگاه می کند.استرایور سیدنی را مردی بد اخلاق و خالی از احساسات می داند و خودش را مردی احساساساتی ،که توانایی زیادی در جذب جنس مخالف دارد.سیدنی نیز همانند شغالی بود برای شیر و این تعبیر زیبا و دقیق نویسنده است.از زمان تحصیلش عادت داشته که تکالیف خودش را انجام ندهد و به جایش تکالیف هم کلاسی هایش را به نحو احسن انجام دهد.شخصیتی تاریک و مبهم دارد که داِیم توسط استرایور تحقیر می شود.چقدر توصیفات نویسنده از آن دوران سیاه انقلاب فرانسه ملموس است و تا اعماق جان آدم می رود.چه ترجمه روان و زیبایی.«ابراهیم یونسی»این نام را به خاطر می سپارم تا هر وقت مردد شدم که کدام ترجمه را بگیرم،یک راست بروم سراغش.
ساعت یک نیمه شب:نمی توانم به عهدم پایبندم بمانم.رمان را می بندم و از پنجره نگاهی به بیرون می اندازم صدای ماشین ها خیلی کمترشده و صدای ترمزی نیز شنیده نمی شود.نگاهی به کتابخانه ام می اندازم.«کلیات نیما یوشیچ» هدیه تولدی که چند روز پس از تولدم از عزیزی دریافت کرده ام.این هدیه تولد در طول این چند سال از همه بیشتر خوشحالم کرده بود.با دنیای شعر و شاعری به طور کل بیگانه ام.به خودم قول دادم که این کتاب شروع آشنایی باشد. بعد از دقایقی خیره شدن به جلد کتاب که عکسی از خود شاعر است شروع به ورق زدن می کنم.می رسم به صفحه شصت و یک،«اندوهناک شب»:
هنگام شب که سایه هر چیز زیر و روست
دریای منقلب
در موج خود فروست
هر سایه رمیده به کنجی خزیده است،
سوی شتابهای گریزندگان موج
بنهفته سایه ای
سر برکشیده ز راهی.
این سایه،از رهش
بر سایه های دیگرِ ساحل نگاه نیست
او را،اگر چه پیدا یک جایگاه نیست،
با هر شتاب موجش باشد شتابها
او می شکافد این راه را کاندران
بس سایه اند گریزان
خم می شود به ساحل آشوب
او انحنای این خشک است از فلج
آنجا،میان دور ترین سایه های دور،
جا می گزیند
دیده به ره نهفته نشیند
ورق میزنم چند شعر دیگر را می خوانم ولی باز به صفحه شصت و یک بر میگردم و اندوهناک شب را این بار با صدایی کمی بلند تر از قبل میخوانم.کتاب را می بندم و به تاریکی آسمان و اندک ستاره هایش خیره می شوم و با خود زمزمه می کنم:«هنگام شب که سایه ی هر چیز زیر و روست،دریای منقلب در موج خود فروست.»
ساعت دو نیمه شب:دفتری که چهار پنج سال پیش خریده بودم که در آن روزانه بنویسم را از کمدم پیدا می کنم.با کنجکاوی ای که انگار مثلا میخواهم مطلبی جدید که تا به حال ندیده ام را بخوانم بازش میکنم.دستخطی را می بینم که چندان تفاوتی با دستخط الانم ندارد.نوشته های پسری که هر بار به خودش قول می دهد از فردا مسیری را شروع می کند که او را به تمام رویاهایش می رساند.رویاهایی را توصیف می کند که شامل مقدار زیادی پول و یک شغل نون و آب دار به قول خودش سطح بالا است که افراد زیادی از او حساب می برند و جلویش خم و راست می شوند و دایما مجیزش را می گویند.به آخرین یادداشت می رسم.با خوشحالی خبر قبولی در رشته و دانشگاهی که آرزویش را داشته می دهد و خودش را در ابتدای مسیری می داند که برای روز به روزش برنامه ای دقیق دارد که مو لای درزش نمی رود.بار دیگر تمام رویاهایش را توصیف می کند و امضا می کند که به تمام آن ها می رسد.مثلا کمی واقع بین می شود و اقرار می کند که البته در این مسیر قطعا گاهی شل کن سفت کن راه می اندازد و از آنجایی که مرض تنبلی اش حل نشده زمان می برد که به یک آدم فعال و متعهد تبدیل شود.ولی او پا پس نمی کشد و آنقدر می جنگد که بالاخره همانی بشود که هر شب به آن فکر می کرده.در پایان هم متعهد می شود که هر روز گزارشی از پیشرفتش تهیه کرده و در این دفتر ثبت نماید.عملا دفتری را که با ذوق و شوقی توصیف نشدنی خریده بود تا جایی باشد برای بیان افکار آن روزش و اتفاقات مهم روز و از این جهت بتواند خودش را بشناسد و در کنار آن قدرت نوشتنش را بالا ببرد تبدیل کرده بود به دفتری برای ثبت گزارش پیشرفت! صفحه ها را ورق می زند و دیگر هیچ یادداشتی نمی بیند. شروع میکنم به خندیدن و چند بار دیگر یادداشت آخر را میخوانم.ورق ها را از جا می کنم.هر کدام را جدا جدا پاره میکنم و دررون سطل آشغال زیر میز می ریزم.با همان خنده ی پیشین که گاهی شدتش بی دلیل بیشتر میشود به سطل آشغال خیره می شوم.
ساعت سه نیمه شب: نه دیگر صدای ماشینی می آید و نه صدای ترمزی.با حالت گیج و منگ و چهره ای بی حال که انگار سال هاست رنگ خواب را ندیده به کتابخانه ام خیره شده ام.اولین کتابی که نظرم را جلب می کند چیزی نیست جز مجموعه هفت جلدی «هری پاتر».یاد بهترین لحظات زندگی ام که خواندن این مجموعه بود می افتم. از ته قلبم آرزو می کنم که کاش داستانش از یادم برود و بتوانم دوباره آن را از نو بخوانم تا آن لحظات لذت بخش تکرار شود.یاد رویابافی هایی می افتادم که خودم را از جمله دانش آموزان شجاع مدرسه جادوگری که اسمش هاگوارتز بود می دیدم و در کنار هری پاتر و دو دوستش هرماینی و رون ویزلی به ماجراجویی می پرداختم.نگاهم را کمی آن طرف تر می برم.مجوعه یازده جلدی «خاطرات یک بچه چلمن» را می بینم.یاد لحظات پر از خنده ای می افتم که پای این کتاب می گذراندم.چه تصویرهای بامزه ای داشت.بعضی هایش را هر روز دو سه بار می دیدم و باز هم سیر نمی شدم.راستی جلد دوازهمش هم آمده؟فردا حتما چک می کنم.کمی صندلی را جلو می برم حالا دیگر آن حالت گیج وبی حالی را ندارم و با چهره ای هیجان زده متوجه رمان «قلعه گم شده» می شوم.یادش بخیر اولین رمانی بود که خواندم و فکر کنم ده ساله بودم. چسبیده به آن «باران مرگ» را می بینم.دومین رمانی بود که خواندم و اولین رمانی که از آن لذت بردم و هنوز هم که به یاد داستانش می افتم هیجانی عجیب و غریب در من ایجاد می شود.هیجانی که فقط با یک عربده ی بلند می تواند خالی شود!نزدیک تر می شوم.«مردی به نام اووه».رمانی که شاید نسبت به تمام رمان هایی که تا اکنون خوانده ام سریع تر تمامش کردم.تا مدت ها بعضی از قسمت هایش را چند بار می خواندم.شخصیت پروانه اش را از همه بیشتر دوست داشتم. از همان جا بکمن به نویسنده خارجی مورد علاقه ام تبدیل شد.بالا تر،رمان های ایرانی ام را می بینم.«من منچستر یونایتد را دوست دارم» در عید همین امسال تمامش کردم.رمانی با درون مایه ی سیاسی و پر از اتفاقاتی مستقل که هر کدام با پایان یافتن دیگری شروع می شوند و بر هم تاثیر می گذارد.البته من که هیچ وقت به مطالب سیاسی علاقه ای نداشتم و مغزم نیز توانایی تجزیه تحلیل این مسائل را ندارد،چیزی که من را نسبت به این رمان علاقه مند کرد توصیف های مکانی نویسنده بود که در نوع خودش بی نظیر بود و به شدت آن مکان را برای انسان قابل حس می کرد.به خودم یادآور می شوم که حتما دو رمان دیگر نویسنده اش را در اسرع وقت می خرم و میخوانم. دیگر تقریبا چسبیده ام به کتابخانه.روبرویم خاطرات سوفی را می بینم.هدیه ای دیگر از همان عزیزی که کلیات نیما یوشچ را هدیه داده بود.در میان تمام هدایایی که برای قبولی دانشگاه دریافت کردم-که البته دو سه تا هم بیشتر نبودند-آن از همه خاطره انگیز تر بود.یک رمان فلسفی از استاد فلسفه ای که آنرا برای دانشجو هایش نوشته بود تا با تاریخ و مقدمات فلسفه آشنایی بیدا کنند،وقتی پایش می نشستم به سختی می توانستم دل بکنم و چندین بار شب ها کنارش خوابم برد.چه کلاس هایی را که در دانشگاه به اصطلاح پیچاندم تا در کتابخانه ی نزدیک دانشکده به مطالعه اش ادامه بدهم. نگاهی به بالاتر می اندازم.رمان های جلال آل احمد.بعد از خواندن مدیر مدرسه، خسی در میقات و نفرین زمینش بود که چنان جذبش شدم که عکسش را چاپ کردم و به دیوار اتاقم زدم.نگاهم را به پایین کتابخانه می آورم.ناگهان با مجموعه کتاب هایی در زمینه موفقیت و کسب پول مواجه میشم.دانش کسب ثروت هم آنجا بود.صندلی را از کتابخانه کمی دور میکنم.پسر که دانشگاه قبول شده بود آنرا به عنوان اولین کتابی که میخواهد به طور تخصصی درباره پول دراوردن بخواند خریده بود.از کتابخانه دور تر می شوم.کتاب های برایان تریسی و جک کانفیلد هم به چشم میخورد.پسر فکر می کرد این کتاب ها رازی مخفی درباره دنیای زیبا ی موفقیت به او نمایان می کند و او را به دانشی می رساند که اکثریت هم سن و سال هایش از آن بی خبر بودند .بعد از تسلط بر این کتاب ها او می توانست از آن ها جلو بزند و همه ی آنها را در پشت سرش ببیند که سخت تلاش می کنند به او برسند.نمی دانم چه کسی او را مجبور به دادن مسابقه دو ماراتن با هم سن و سال هایش کرده بود.نمیدانم چه کسی به او گفته بود که موفقیت صرفا در پول دار شدن خلاصه می شود.نمیدانم چه کسی انقدر او را از چیز هایی که واقعا عاشقشان بود جدا کرده بود و به سمت چنین مسائل بی اهمیتی کشانده بود.صندلی را برمیگردانم جای قبلی اش .نگاهم را از کتابخانه میگیرم و به سقف اتاق خیره می شوم.
ساعت چهار صبح:ورقه ای سفید را روبرویم می بینم.مدادی سیاه نیز رویش خط خطی میکند.خط خطی اش مثل نوار قلب شده است.ابتدا خطی صاف و سپس خط هایی که بالا و پایین می رود و دوباره خط های صاف و این چرخه بی پایان. در حین این عملِ بی دلیل و بی هدف که خود پسر هم نمی داند دلیلش چیست صدای خش خشی توجهش را جلب می کند.دستشش از حرکت باز می ایستد و مداد را روی ورقه می گذارد.صدای خش خش نزدیک تر میشود. رفتگری که کوچه بن بست روبروی پنجره اتاق پسر را تمیز میکند. صدای جارویی که بر زمین کشیده می شد انگار برای او زیبا ترین صدایی بود که تا به حال شنیده.چشمانش ناخودآگاه بسته می شود.تا به حال لالایی ای قشنگ تر از این صدا نشنیده است...
پ.ن:گزارش یک شب در اوایل مرداد ماه امسال.شبی حوصله سربر و گیج کننده دقیقامثل همین متن و گزارشش...
چه خوب که از خوندن اثار کلاسیک لذت میبری! من قبلا علاقه ی زیادی به خوندن اونها داشتم ولی الان نمیتونم حتی یک خطشونو بخونم!
نیما یوشیج. خیلی شعرای قشنگی داره واقعا:)) شعری که گذاشته بودی رو واقعا دوست داشتم
یک سوال؟! کتاب دنیای سوفی رو خوندی؟ من کتابشو گرفتم ولی نخوندم. توی خوندن یا نخوندنش دو دلم! بنظرت چطور کتابیه؟!
راستی حیف اون دفترخاطراتت:(
و در اخر همون رفتگر با جاروی جادوییش.... چقدر منتظرش بودم:))
به به قالب وبلاگ☆_♡
اون کتابهای موفقیت یابی رو خیلی جالب توصیف کردی:))منم این دورانو گذروندم:/الان که یادم میاد میخوام خودکشی کنم:/
:)
چقد کتاب خوندید:)
ماشاالله ماشاالله:)
ممنون بابت معرفی این کتابا:)
عجب شبی بوده ها...
قسمت دفتر خاطراتو قولا وامضاهاوبعدم انجام ندادن منو یاد خودم انداخت:(
آقا اجازه میدید بعدا بیام بخونم؟
طولانیه! و الان نمیشه.
ولی میدونم خوبه و اگه نخونمش ضرر کردم. :)
خوبین شما؟