در حین گشت و گذار هایی که در دنیای حقیقی و مجازی برای پیدا کردن قهرمان زندگیم میکردم عجیب ترین و غیر منتظره ترین جمله ای که به آن برخوردم این جمله بود:
«قهرمان زندگیت رو تو آینه پیدا کن!»
به امتحانش می ارزید!رفتم و آیینه ای در خانه پیدا کردم و به آن زل زدم!قهرمانی که میدیدم موهای سیاه و بلندی داشت که آنها را به سمت عقب رانده بود،تارهای سفیدموهایش هم تک و توک دیده میشد!ابروهایی نسبتا کلفت و به هم پیوسته داشت که ناشیانه بینشان را کوتاه کرده بود!چشمانش مشکی رنگ بود و عینک هم زده بود. پوستش سبزه بود و ریش و سبیل هایش هم هنوز کامل نشده بود.جای جوش های دوره نوجوانی اش به وضوح در صورتش مشخص بود،به خصوص در پیشانی اش!
بیشتر در صورتش خیره شدم و سعی کردم تعداد موهای سفیدش را بشمارم.کمی هم به جای جوش های روی پیشانی اش خیره شدم.الحق که بین ابروهایش را به شدت مضحک کوتاه کرده بود!به موهایش که بیشتر دقت میکنم متوجه حضور یک پیچِ مو،در جلوی موهایش میشوم!با آن یکی که در وسط کله اش است میشود دو تا پیچ مو!
بیخیال ویژگی های ظاهری اش میشوم و میروم سراغ اینکه سرصحبت را با او باز کنم ولی نمیدانم از کجا و چگونه!
به چشمانش خیره میشوم و من من کنان مکالمه را شروع میکنم
-سَ سَ سلام!
جوابی نمیدهد
-صدامو میشنوی؟
باز هم صدایی از او در نمی آید!
-نمیبینی منو؟
گویا نمیبیند!
-ببین خیلی وقتتو نمیگیرم اگه میشنوی صدامو خواهشا جواب بده!
سکوت مطلق.
-اگه حرف زدن برات سخته میتونی با تکون دادن سرت بهم بفهمونی که میشنوی صدامو!
مثل یک سنگ، ثابت سرجایش میماند!
-راستش من دنبال این بودم که قهرمان زندگیم رو پیدا کنم!بهم گفتن بیام تو آیینه نگاه کنم.
+منظورت چیه؟
یکه میخورم!بالاخره زبانش باز میشود!
-ببین،من دنبال قهرمان زندگیمم.داشتم اینور اونور میگشم که پیداش کنم که یه عده بهم گفتن اگر تو آیینه رو ببینم پیداش میکنم!
+خب؟
-خب الان من دارم شما رو میبینم!
+خب ببین!که چی؟
-یعنی شما قهرمان زندگی من هستی!
چشمانش را نازک میکند،به طوری که انگار حرف نامفهومی را شنیده!
+چی گفتی؟
-گفتم شما قهرمان زندگی من هستید!
با تعجب شروع میکند به نگاه کردن به اطرافش!انگار دنبال کسی میگردد.بعد که کسی را نمیبیند برمیگردد.
+منطورت منم؟
-بله!
+من قهرمان زندگی توام؟
-اینطور میگن.
+من؟!
-خب بله مشکلش چیه؟
رنگ چهره اش شروع به سرخ شدن میکند.چشم هایش گرد میشود.لپ هایش پر از باد میشود و ناگهان از خنده منفجر میشود!خنده اش لحظه به لحظه بلند تر میشود!
بعد از یک ربع خنده مداوم وقتی که دیگر نفسش بالا نمی آید میپرسد:
+رفتی دنبال قهرمان زندگیت بگردی بعد بهت گفتن که بیای تو آیینه پیداش کنی؟
-درسته.
+الانم فکر میکنی من قهرمان زندگیتم؟!
-خب بله!
باز هم به همان سبک و سیاق قبلی شروع به قهقه زدن میکند ولی این بار ده دقیقه بیشتر!
رویش را برمیگرداند و دور میشود.زمزمه هایش را که لحظه به لحظه شنیدنش سخت تر میشود،میشنوم:«من قهرمان زندگی اینم!جدی جدی فکر میکنه من قهرمان زندگیشم!من! من!»
دور و دورتر میشود!دیگر نمیتوانم ببینمش!هیچ ردی از او به جا نمانده!
حالا هیچ کسی را در آیینه نمیبینم.
سلام.
قهرمان زندگیت رو تو اینه پیدا کن. اینه ای که قلبته :)
تا وقتی دنبال ارتباط چشمی با قهرمانتی اراباط روحی تعلل میکنه!
ولی
ولی
ولی
خیلی قشنگ مینویسی و خیلی گیرا!
شا باشی و موفق قهرمان :)
شاید اونم دنبال قهرمان زندگیش بوده، کسی چه میدونه :))
تقریبا همیشه پستات یه روایت خیلی خوب دارن.
واااای چقد عالی
خیلی خوب نوشتین
کاش ادامه ش بدین
که برمیگرده و قهرمان زندگیتون میشه
حالا طی یه سری کشمکش ها
قابلیت تبدیل به یه داستان چند قسمتی و نشون دادن رشد و شکل گیری یه شخصیتو داره کاملا
lوقتی محبتو با تکرار و عمق ببینه باور میکنه وقتی محبتو باور کنه برمیگرده و دیگه هم نمیره
باور می خواد، باید خودمون رو باور کنیم تا قهرمان بشیم :)