هِدفون را روی گوش هایم میگذاشتم،زیپ سوییشرتم را بالا میکشیدم.بند های کفشم را محکم میبستم.«بوی عیدی»فرهاد را پِلِی میکردم و ولگردی ام در خیابان های شهر شروع میشد.خیابان هایی که بوی عید میداد.ماهی های قرمز،گل های سنبل و شب بو،سبزه ها،میوه فروشی های شلوغ و ترکیب این ها با صدای فرهاد مهراد.یک ترکیب دیوانه کننده!در آمدن از روز های یکنواخت و تکراری.هر آدمی را که در خیابان میدیدم،دوست داشتم!لب های همه میجنبید.پیر جوان و بچه،زن و مرد.آنها نیز مثل من با فرهاد هم خوانی میکردند:
جهنم...
این تنها واژه ایست که برای توصیف سرزمینت به کار میبری!از اول تا آخرش را جهنمی میبینی که هیچ جوره امکان به بهشت تبدیل کردنش نیست!همه چیز را صفر و یک میبینی!یا یک جهنم سراسر آتش و درد یا یک بهشت بدون هیچ نقص!این توصیفت به خودت مربوط است!فقط چرا از من انتظار داری که درباره این چرندیاتت با تو هم صحبت شوم؟!هر وقت که مرا در دانشگاه میبینی به سمتم میایی و سخرانی ات را شروع میکنی!دائما هم از من میپرسی که آیا حرف هایت را قبول دارم یا نه؟قبول داشتن یا نداشتن من این جهنم را برایت به بهشت تبدیل میکند؟یا مثلا جهنم را برایت جهنم تر میکند؟خیلی سعی میکنم که مرا کمتر ببینی و کمتر صدایت را بشنوم،ولی از زیر چشمان عقاب گونه ی تو مگر میشود فرار کرد؟حتی در دستشویی دانشگاه هم دست از سرم برنمیداری؟
هفت سال پیش،دوران راهنمایی
پیراهن های یک رنگ صورتی به همراه شلوار های یک رنگ سورمه ای.پس از دو سه ماه تمرینِ مداوم و تلاش های بی وقفه و حتی بعضا درگیری و دعوا؛جلوی در مدرسه ایستاده بودیم.ما گروه سرود مدرسه بودیم.میرفتیم برای مسابقه.میرفتیم برای اول شدن.به چیزی جز اول شدن اصلا نمیتوانستیم فکر کنیم.