-احساس میکنم چند وقتیه خودمو گم کردم
-یعنی چی؟
-یعنی فراموش کردم که کیم!با خودم احساس غریبگی میکنم!خودمو گم کردم.احساس بی وزنی میکنم.
-مثلا فکر میکنی خود واقعیتو جا گذاشتی یه جا؟
-شاید!
-اولین باره که این فکرو میکنی؟
-نه!هر چند وقت یه بار این فکر لعنتی میاد تو سرم.آرامشمو ازم میگیره!غمبرک میزنم یه جا و حوصله هیچ کاریو ندارم!کلافه شدم دیگه!
-اتفاقا منم دستمال عینکمو زیاد گم میکنم!
-چه ربطی داره؟
-اولین بارش دو سال پیش بود.ترم اول بودم.نیم ساعت مونده بود به شروع کلاس ادبیات عمومی!کنار دانشکده ادبیات یه چمنزاری هست.رفتم و دراز کشیدم رو چمنا که این نیم ساعتو بگذرونم.به محض اینکه خودمو پخش زمین کردم عینکمو از صورتم برداشتم،دستمال عینکم رو هم دراوردم.یادمه که رنگشم طوسی بود.عینکمو تمیز کردم و گذاشتمش رو سینم.دستمال عینک رو هم گذاشتم رو چمنا کنار دستم.پشت پلکام کم کم سنگین شد و نفهمیدم که کی خوابم برد!وقتی بیدار شدم بیست دقیقه از کلاسم رد شده بود!با عجله خودمو جمع و جور کردم و دویدم سمت کلاس.وسطای راه یادم افتاد که دستمالو یادم رفته.برگشتم که بردارمش.نبود!غیب شده بود.
-شاید باد برده بودش!
-اصلا باد نمیومد!
-یعنی میگی یکی بلندش کرده بوده؟کدوم احمقی دستمال عینک میدزده؟اونم تو دانشگاه؟ولمون کن بابا!
-بار دوم تو اتوبوسای دانشگاه بودم.داشتم برمیگشتم خونمون.مسیرمون حدود یه ساعت هست.منم خوابم میومد.عینکمو در اوردم.اول تمیزش کردم و بعد گذاشتمش تو جیبم .چشمامو بستم.تا خود مقصد خوابیدم.از اتوبوس پیاده شدم و را افتادم سمت خونه.وقتی رسیدم خونمون فهمیدم که دستمال نیست تو جیبم!فردا صبحش رفتم از راننده اتوبوسه بپرسم که یه دستمال عینک آبی کم رنگ پیدا کرده یا نه!معمولا چهار پنج تا اتوبوس تو ایستگاه هستند.بدبختی یادم رفته بود دیروز با کدومشون برگشتم.به همین خاطر شروع کردم از تک تک شون پرسیدن.چهار نفر اول گفتن که نه ندیدن همچین چیزی رو!نفر پنجمی که آخری هم بود یه پوزخندی زد و گفت:«مرد حسابی!ملت عینک آفتابی پونصد تومنی و کیف پول و هدفون جا میذارن تو اتوبوسا!بعد تو به خاطر یه دستمال بی ارزش دور افتادی همه رو سیم جیم میکنی؟بیخیال شو دیگه!الان که ساعت شیش صبحه!عصر که برگشتنی همین عینک فروشیه روبرو ایستگاه پسر خاله منه!بگو از طرف رضا جلالی اومدی.دو سه تا دستمال عینک رایگان میده بهت!»
-رفتی گرفتی؟
-آره!ولی نه دو سه تا!گفتم فقط یه دونه بده!
-عجب گاوی هستی!خب وقتی مفت بوده چرا نگرفتی؟
-با خودم گفتم اگر زیاد بگیرم دیگه خیلی مراقب نیستم که گمشون نکنم!باخودم میگم که خب اگه گم هم بکنم یکی دیگه تو خونه هست!
-روانی!
-دفعه سوم تو کتابخونه دانشگاه بود.شب قبلش خوب نخوابیده بودم.بیخوابی های همیشگی!بعد ناهار بود که رفتم کتابخونه و پشت یکی از میزا نشستم.عینکمو در اوردم.طبق معمول با دستمال عینک تمیزش کردم و گذاشتمش رو میز و خوابیدم.وقتی بیدار شدم و رفتم سر کلاس،تو کلاس بود که فهمیدم باز گم کردم دستمالمو!تا اونجا که یادم میومد گذاشته بودمش تو جیبم!ولی نبود!برگشتم تو کتابخونه و رفتم سر همون میزی که پشتش خوابیده بودم.هیچ اثری ازش نبود.از پیر مرده که کتاب خونه رو تمیز میکنه پرسیدم که یه دستمال عینک سبز پر رنگ پیدا کرده یا نه!رفت و یه سه چهار تا دستمال عینک اورد!هیچ کدومشون مال من نبود!
-سومیشم به باد دادی پس!اصلا این حرفات چه ربطی به مشکل من داره؟
-چهارمین بار خونه مادر بزرگم بود.بعد ناهار بود که میخواستم یه چرتی بزنم.باز هم همون کار همیشگی قبل خواب رو انجام دادم.وقتی برگشتیم خونمون دیدم که دستمال عینکم نیست تو جیبم.زنگ زدم و به مادر بزرگم گفتم پیداش کنه و نگهش داره که هفته بعد جمعه که رفتیم خونش بهم پسش بده!نتونسته بود پیداش کنه.نبود که نبود!
-هنوز نمیفهمم این حرفات چه ربطی به بدبختی من داره!
-بار پنجم و شیشم و هفتم تا دوازدهم هم تو جاهای دیگه گمشون کردم.حتی یه بارشو یادم نمیومد اصلا کجا بود!
-خسته نباشی!
-بار سیزدهم بود که یه تصمیم مهمی گرفتم.رفتم یه دونه خریدم.عینک فروشه هم میخواست رایگان بهم دو سه تایی بده.میگفت دیگه قیافتو حفظ شدم انقدر اومدی اینجا!گفتم نه و یه دونه فقط گرفتم.رایگان هم نگرفتم.پولشو دادم.با خوم گفتم شاید همین مفتی گرفتنا باعث میشه گمشون کنم!اومدم خونه و گذاشتمش تو اتاقم.به خودم قول دادم که از اتاق خارجش نکنم.اگرم بیرون از خونه به دستمال عینک نیاز پیدا کردم بالاخره از بنده خدایی قرض میگیرم!یا اصلا با لباسم پاکش میکنم!هر چند کار مزخرفیه این کار ولی خب چاره ای نیست!باورت میشه تو همین اتاق دوازده متریم گمش کردم!اصلا یه بارم نبردمش بیرون.همیشه هم میزاشتمش یه جای مشخص!ولی باز یه روز اومدم و دیدم نیست.کل اتاق رو هم زیر و رو کردم.غیبش زده بود!
-تو نابغه ای پسر!
-خلاصه باز مجبور شدم برم یکی دیگه بخرم!این بار دیگه هیچ حساسیتی به گم کردنش نداشتم!دیگه خسته شده بودم.تا همین الانیم که کنارت نشستم دو سه باری گمشون کردم و رفتم یه دونه دیگه خریدم!حدود شونزده تا دستمال عینک گم کردم و این یکی که الان جیبمه هفدهمیشونه!میدونی؟با خودم گفتم که اصلا به درک که من هی این دستمال عینکای مسخرمو گم میکنم.آخه هر بار که گمشون میکردم یه احساس حماقت و دستپاچلفتی بودن خاصی بهم دست میداد!هی به خودم فحش میدادم که خاک بر سرت که عرضه ی نگه داشتن یه دستمالم نداری!همیشه هم جوری ازشون نگه داری میکردم که انگار مثلا یه چک پولی طلایی الماسی چیزی هستند.با این وجود باز گمشون میکردم.خلاصه که تصمیم گرفتم از این به بعد هیچ حساسیتی نداشته باشم به این قضیه.فکر میکنم که من محکومم به گم کردن این دستمالا!نمیشه کاریش کرد!اصلا مگه یه دستمال عینک از دو سه تومن بیشتره قیمتش؟تازه با این یارو عینک فروشه رفیقم شدم.دستمال مفتی هم میده بهم!تو هم بیخیال باش.هر بار که به قول خودت،خودتو گم کردی زندگیتو ادامه بده.غنبرک نزن یه جا که هیچ کاری نکنی!تو مسیر زندگیت بالاخره یه جا یا خودتو پیدا میکنی یا یکی جدیدشو میخری!
-از حرفای بی ربطت نتیجه بی ربط تر گرفتی!یه لطفی کن و تو زندگیت کلا کسی رو راهنمایی نکن!
-راستی...
-چی شده؟!
-الان که دارم جیبامو میگردم دستمال عینکم باز نیست!هفدهمیشم گم کردم!
ای بابا:( تو همین فاصله باز یکی گم نکردی؟
چه پست خوبیه. من رو یاد یکی از نویسندههای موردعلاقهم انداخت.
منتظر یه نصیحت خردمندانه بودم:دی
ولی شایدم راس بگه...
نمی دانم چه بگویم!چون دوست نداری تعریف زیادی بکنم فقط می گویم،عالی بود!از همه نظر...
یکی از دوستانم بود که بسیار خوب مینوشت اما هیچجا منتشر نمیکرد. :(
خوبه که تو میگذاری ماها بخونیم :)