تردید داشتم...
امشب آنقدر سرد هست که گرمکنم را را بپوشم یا همین پلیور کفایت می کند؟پنجره را باز میکنم . صورتم را نزدیک توری می برم.باد سردی به صورتم می وزد که هشدار پوشیدن گرمکن را می دهد!
ساعت روی میز اتاقم دو و نیم نصفه شب را نشان می دهد.زیپ گرمکن را تا ته بالا می کشم.حالا باید وسایل مورد نیاز را بردارم.اول از همه چاقوی ضامن داری که چهار سال پیش از طریق یکی از هم کلاسی هایم خریده بودم،فندک سبز رنگ یک بار مصرف،بسته سیگاری که در هزار سوراخ سنبه قایمش کرده ام و در نهایت ام پی تیری و هندز فری ای که هشت سال است بدون یک بار آخ گفتن برایم کار می کند.
تابستان گذشته آنقدر نصفه شب ها مخفیانه از خانه بیرون زده ام و در آن مهارت کسب کرده ام که اضطراب بیدار شدن اهل خانه و بازجویی شدن را نداشته باشم.
بیرون خانه،وسط کوچه ایستاده ام و هنوز تصمیم نگرفته ام که کجا بروم.همان خیابان گردی های بیهوده ی سابق یا رفتن به نزدیک ترین پارک که باید حدود نیم ساعت پیاده روی کنم؟کل تابستان غیر این دو جا،جای دیگری نرفته ام.شاید این بار نوبت یک تجربه جدید باشد.به مغزم فشار می آورم.البته گزینه ی خاصی به ذهنم نمی رسد.ساعت دو و نیم نصفه شب واقعا جای زیادی برای رفتن ندارید! ناگهان یاد یک پارک می افتم.نه آن پارک همیشگی.این پارک حدود یک ساعت پیاده روی میخواهد.در روز روشنش به کرات در آن معتاد و ساقی پیدا می شود چه برسد به این موقع شب.هفت هشت سال پیش بود که یک جنازه در آن پیدا کرده بودند.دو جوان که گویا نصفه شب در حالت غیر عادی به جان هم افتاده بودند و جسد بی جان یکی از آن ها با جای ده ضربه چاقو رها شده بود وسط حوض آب پارک.می گفتند که از بچگی با هم رفیق صمیمی بوده اند و دائما به هم چسبیده.حتی همانی که قاتل بوده از پدر مقتول،پول تو جیبی میگرفته!دقیقا نفهمیدم که سرانجام قاتل چه شد ولی شایعه بود که چون مست مسلوب الختیار بوده دادگاه حکم قصاص نداده و دیه و حبس بریده.شب های زیادی را به تصویر سازی از این قتل می گذراندم و یک زمانی تبدیل شده بود به وسیله ای که شب ها با آن خودم را آزار می دادم.گاهی هم خواب های محوی از آن می دیدم!
سیگار اول را روشن میکنم و کلاه گرمکن را به روی سرم می کشم و حرکت میکنم به سمت پارک اخیر الذکر.سکوت شب هر از چند گاهی با صدای ماشین ها و موتور های انگشت شماری که رد می شدند شکسته می شد!بعضی هایشان صدای آهنگ را تا ولووم آخر زیاد کرده بودند.موتور سوارانی هم بودند که با صداهای بلند گوش آزارشان آواز میخواندند.آوازی که مخاطبی هم نداشت و چه بهتر که نداشت.صدای گربه هایی که به جان هم افتاده بودند نیز یکی دو باری به گوشم رسید.این صدا همیشه برایم ترسناک بوده.اوج خشم و نفرت و ترس را در آن احساس میکنم.از درون چند خانه هم صدای بلند تلویزیون می آمد.به درک که شب است و به درک که همسایه هایی هستند که خوابیده اند.من صدا را تا ته بالا میبرم.چشمشان کور و اصلا غلط کرده اند که می خوابند!همسایه را چه به خوابیدن در شب!
این صدا ها همه محکوم هستند.صدا هایی که سکوت دلپذیر شب را بی شرمانه خراب می کنند.در این سکوت بی انتها،تنها صدایی که حق دارد شنیده شود صدای جیرجیرک هاست.صدای آن ها این سکوت را عمیق تر می کند و آرامشی بی نظیر را چاشنی آن می سازد.
احساس میکنم هوا سرد تر شده است.دستانم را در جیب شلوارم فرو می کنم.چاقوی ضامن دارم را حس می کنم.هیچ وقت نفهمیدم اصلا چرا خریدمش!پول تو جیبی هایم را سه ماه ذخیره کردم تا بتوانم یکی از آن خوب هایش را بگیرم.هم کلاسی ام محمد رضا گفته بود با پنج هزار تومن هم می تواند یکی پیدا کند که کارم راه بیندازد ولی اگر چهل هزار تومان جور کنم می تواند چیزی را بگیرد که به قول خودش گنده ترین لات محله را با یک ضربه از پا در بیاورد.قصدم از پا در اوردن گنده لات محل نبود ولی یکی از آن چهل هزار تومنی هایش را خریدم.حانواده ام هیچ وقت نفهمیدند. گاهی اوقات موقع بیرون رفتن آن را در جیبم می گذاشتم و احساس بزرگی و قدرتمندی می کردم.من چیزی را در جیب داشتم که بین من و بقیه یک تفاوت اساسی ایجاد می کرد.ولی این موقع شب کسی در خیابان نبود که بخواهم تفاوتی بین خودم و او رقم بزنم!در شب گردی هایم چاقوی ضامن دار را با خودم می بردم که اگر خطری پیش آمد بتوانم از خودم دفاع کنم.خطر هم هر چیزی می تواند باشد. فردی که در حالت عادی نیست و چیزی مصرف کرده،دزد و زور گیر و یا حتی یک حیوان وحشی که از شانس افتضاح من سر از شهر در آورده و اصلا شاید هم ناخواسته شاهد یک قتل باشم و قاتل به محض اینکه متوجه حضورم شود به من هم حمله کند تا شاهدی برای این جنابت وجود نداشته نباشد!
ولی حقیقتا اگر فرضا یکی این اتفاق ها می افتاد جرئت داشتم که از آن استفاده کنم؟! مثلا یک مرد درشت اندام در حالی که صورت خود را پوشانده جلویم را بگیرد و بگوید هر چه در جیب داری بیرون بریز.من هم دستم را ببرم توی جیبم و وانمود کنم که دارم دنبال کیف پولم می گردم و ناگهان چاقو را در بیاورم و در چشم به هم زدنی ضامنش را بکشم و حمله کنم به سمتش!مطمئنم که اگر در این شرایط قرار بگیرم آنقدر میترسم که احتملا نفس کشیدن هم یادم برود و قبل از اینکه زورگیر کارم را بسازد صورتم سیاه شود و خفه شوم و بمیرم! ولی در هر صورت بودنش بهتر از نبودنش بود و کمی اطمینان خاطر را نصیبم می کرد.
با پارک فاصله چندانی ندارم. هر چه به پارک نزدیک تر می شدم صدای های محکوم هم دیگر شنیده نمی شوند.سیگار دوم را روشن کردم و هندز فری را داخل گوش هایم فرو بردم.در این وقت شب و این سکوت زیبا و هوای سرد،هیچ صدایی بهتر از صدای «فرهاد مهراد» آدم را گرم نمی کند!
«جغد بارون خورده ای تو کوچه فریاد میزنه
زیر دیوار بلندی یه نفر جون میکنه
کی میدونه تو دل تاریک شب چه میگذره
پای برده های شب اسیر زنجیر غمه
دلم از تاریکی ها خسته شده همه ی در ها به روم بسته شده
من اسیر سایه های شب شدم
شب اسیر تور سرد آسمون
پا به پای سایه ها باید برم
همه شب به شهر تاریک جنون
دلم از تاریکی ها خسته شده همه ی در ها به روم بسته شده.»
وارد پارک که می شوم موزیک را قطع میکنم.صدای فرهاد کم نطیر است و صدای جیرجیرک ها بی نظیر!پارک در سکوت کامل غرق است.بعضی درخت ها برگ هایشان در حال زرد شدن است.پارک خیلی رنگ و رویی ندارد.چمن های کل کل است و نا منظم.نیمکت ها همه رنگ و ور رفته و بعضا شکسته و سنگفرش درب و داغان و زهوار در رفته.خبری هم از هیچ گلی نیست.انگار پارک روز به روز بیشتر شبیه هم نشین های شبانه اش می شود.بالاخره تعدادی نیمکت پیدا می کنم که گویا تازه نصب شده اند و نویی شان مشخص است.رو یکی از آنها می نشینم و سیگار سوم را روشن می کنم.عجیب است که سیگار دیگر مثل قبلا نمی تواند بدنم را گرم کند.تا نصفه کشیده ام که بیخیالش می شوم و می اندازمش زیر پایم و خاموشش می کنم.نگاهی به بسته سیگار می کنم.هنوز ده تای دیگر باقی مانده.ای کاش باقی نمانده بود.چشمانم را می بندم و سرم را رو به عقب رها می کنم.ناگهان ترس برم می دارد و به حالت اولیه ام برمیگردم.در این پارک یک ترس عجیبی وجود دارد.درخت هایش انگار هشدار می دهند که اگر جانت را دوست داری بلند شو و سریع تر برو.سنگ فرش فریاد میزند که حاضر است قسم بخورد اگر تا چند دقیقه دیگر این جا را ترک نکنی حتما بلایی به سرت می آید که تا پایان عمر فراموش نکنی.نیمکتش هم متعجب است که چه بیخیال روی من نشسته ای وقتی حتی خود من هم از اینجا بودن وحشت دارم!ولی آخر اینجا که الان کسی نیست!این ها از چه می ترسند؟!درست است که اینجا حس سرزندگی و نشاط یک فضای سبز را ندارد ولی اینقدر ها هم که این ها می گویند ترسناک نیست!این فکر که از ذهنم می گذرد،خیال برم میدارد که یکی از درخت ها پاسخ می دهد:«ما سال هاست اینجاییم و این ترس یک شبه درست نشده،هنوز صدای زجه های آن جوان وقتی ضربات چاقو یکی پس از دیگری در بدنش فرو می رفت به گوشمان می رسد و صدای افتادن بدن بی جانش در آب حوض آزارمان می دهد.» صدای گرفته ی نیمکت می آید که ناله کنان می گوید:«تو آن شب لعنتی را ندیده ای و گرنه هرگز این موقع شب به این پارک نفرین شده نمی آمدی.» سنگفرش با صدایی مظلوم ادامه می دهد:«می شود خواهش کنم که بلند شوی و بروی؟»
با صدای یک سگ از این خیالات بیرون می آیم.حوض از اینجای پارک کاملا مشخص است.به سرم میزند که بروم و از نزدیک داخلش را نگاه کنم!ولی می ترسم و منصرف می شوم.نکند جوان بعدی من باشم؟ به این فکرم خنده ام میگیرد.
باد سردتر و سردتر می شود.گربه ای آرام آرام نزدیکم می شود.تا متوجه حضورم می شود پا به فرار می گذارد.جعبه ی سیگار را از جیبم در می آورم.با خودم کلنجار می روم که یک نخ بکش که تا یخ نزدی!ولی می دانم که سیگار گرمم نمی کند.باشد،یک بار دیگر هم امتحان میکنم!
گرم نمی کند...
در همین فکر ها هستم که صدای قدم زدنی توجهم را جلب میکند.سایه ای از سمت راست در حال نزدیک شدن است.چاقوی ضامن دار را از جیبم در می آورم و می گذارم سمت چپم روی نیمکت.قبل از گذاشتن ضامنش را هم می کشم.
تقریبا صاحب سایه رو می توانم ببینم.مرد است.با قد و قامت بلند و در این سرما لباس آستین کوتاه پوشیده.دست هایش در جیبش است و با قدم هایی آرام نزدیک و نزدیک تر می شود.چند قدم مانده به من متوقف می شود و خیره می شود به چشم هایم.ترس همه وجودم را فرا می گیرد.باید بلند شوم و با تمام وجود فرار کنم.ولی انگار به پاهایم قفل زده اند.درست حدس زدم .جرئت استفاده از چاقو را ندارم.هنوز صورتش را نمی توانم ببینم.تا اینکه نزدیک تر می آید.مو های سیاه معمولی بلند که روی صورتش ریخته با چشمان درشت که حسابی قرمز شده بودند و ابروهای کلفت و صورتی استخوانی.قدش احتملا چند سانتی از من بلند تر است.
کنارم می نشیند.دیگر به من خیره نیست و به سنگفرش نگاه می کند.قلبم تند تر میزند ولی سعی می کنم خودم را آرام جلوه بدهم. دست چپم را می گذارم روی چاقو.شاید باید آماده یک حمله غافلگیرانه باشم!
تا چند دقیقه حرفی بین مان رد و بدل نمی شود و لحظه به لحظه به ترس و وحشت من افزوده می شود.
دستش را از جیبش بیرون آورد و جوری گرفته بودشان که انگار چیزی در آن ها بود!
-نارنگی میخوری؟
صدای کلفت و خش داری داشت.
+نه ممنون!
-بیا بخور خوشمزست.
دستش را جلویم گرفت.هیچ چیز در آن نبود.با خودم گفتم احتمالا چیزی زده و در توهم قوی به سر می برد.شاید اگر مقاومت کنم و نارنگی نامرئی را نگیرم کاری دستم بدهد.خودش هم شروع کرد به خوردن.محکم می جویید و از ترشی نارنگی صورتش را جمع می کرد.آنقدر این کار را طبیعی انجام می داد که شک کردم که نکند من در توهمم و نارنگی را نمی بینم!
-ترشه یا شیرین؟
+ترش
-مطمئنی؟
+آره
-ولی باید شیرین باشه!
کم کم داشت از هم صحبتی با او خوشم می آمد.لحنش خبر از آدم بی خطری می داد.آن همه ترسم برای چیه بود نمی دانم!دستم ر از روی چاقو برداشتم.
+چرا باید شیرین باشه؟
-من همیشه دو تا نارنگی می خرم یکیش ترش یکیش شیرین.تو مگه شیرین دوست نداشتی؟
+نه من ترش دوست دارم.اصلا یادم نمی آد نارنگی شیرین خورده باشم!هست مگه؟
-تو خودت همیشه شیرین میخوردی حالا زدی زیرش!
+خب این فعلا ترشه
-پس از این بعد از یه مغازه دیگه میگیرم.چند بارم بهش گفتم یکیش حتما شیرین باشه باز برداشته جفتو ترش داده!
ریز ریز میخندم.احتمالا با نارنگی فروش خیالی دعوای حسابی بکند و شاید کار به زد و خورد هم بکشد!!
-چه خبر از بابات حالش خوبه؟
+خوبه سلام میرسونه.
-خیلی دوستش دارم.
+اونم تو رو دوست داره.
با خودم فکر می کنم یعنی من را با چه کسی اشتباهی گرفته؟
-یه هفته بود ندیده بودمت.چه عجب اومدی بالاخره.
+کار پیش می اومد
-چرا اومدی رو این نیمکت جدیدا!اصلا مگه میدونستی که اینا رو هم تازگیا زدن؟قرارمون رو اون نمیکت کنار تاب بود!
+حالا چه فرقی می کنه؟
سکوت کرد.داشتم با او بازی می کردم و حسابی سرگرم شده بودم.
-یه نارنگی دیگه میخوای؟
+داری مگه؟
-آره
+تو که گفتی همیشه دو تا میخری!
-من همیشه دو تا نارنگی میخرم .یکی شیرین یکی ترش.
+خب پس الان نارنگی دیگه ای نداری دیگه،جفتشو خوردیم.
-چرا دارم!
این بار دیگر بلند بلند می خندم و او هم واکنشی نشان نمی دهد.
-من از درختا بدم میاد تو چی؟
+نه آخه چرا بدم بیاد!
-خیلی چرت و پرت میگن.
+چی میگن مگه؟
-چرت و پرت دیگه
+چه نوع چرت و پرتی!
-هیچی نمیدونن.هیچی!نیمکتا از اونا بدتر.
+ای بابا!با نیمکتام مشکل داری که!
-همشون مثل همن!
+خب اگه بدت میاد ازشون چرا میای اینجا؟
-اگر نیام اینجا پس تو رو کجا ببینم؟
+خب منو نبینین!چی میشه مگه؟
دستانش را روی زانوانش فشار داد.سرش را هم کمی پایین تر برد و صدای نفس نفس کشیدنش را می شد احساس کرد.حرفم را اصلاح کردم
+خب من بیرون از اینجا میام به دیدنت که دیگه مجبور نباشی بیای!
-نمیای دروغ میگی!
+میام به خدا
-نمیای.
مطمئن تر از آن است که بشود نظرش را عوض کرد.
با صدایی آرام تر از قبل گفت:«ای کاش هیچ وقت باهام نمیومدی پارک» و برای لحظات کوتاهی خیره شد به چشمانم و فوری نگاهش را برگرداند.
گیج شده بودم.
-من هر شب اینجام چرا کم به کم میای سر قرار؟
+سعی میکنم هر شب بیام.
-دروغ میگی.
+نه نمی گم.قول میدم.
و باز سکوت کرد.چرا داشتم از طرف کسی دیگری قول میدادم!شاید دیگر در این بازی داشتم زیاده روی میکردم.شاید این گفتگو سرگرم کننده ی من برای او جدی ترین گفتکوی دنیا بود.
-یادته اون شبم نارنگی خوردیم؟
تصمیم گرفتم که از اینجا به بعد هیچ جوابی ندهم.
-رو نیمکتای اونور.پوستشم انداختیم تو چمنا
در آن سرما قطرات عرق را روی صورتش می دیدم
-چرا اون شب جواب تلفنمو دادی؟
دستانش بیشتر از قبل زانویش را میفشرد.چشمانش قرمز تر می شد.
-تو خودت میدونی...
-تو خودت میدونی...
چندین بار این جمله را تکرار کرد و هربار از ادامه دادنش پشیمان می شد.
بلند شد و ایستاد.بدنش میلرزید.پشتش را به من کرد.سرش هم چنان پایین بود. با صدایی که شنیدینش سخت بود گفت:«تو خودت میدونی که من نمیخواستم...»
حرفش را قطع کرد و با قدم های سریع تر از قبل دور شد.
بهت زده شده بودم.یعنی او همان بود؟همان جوانی که شب های زیادی در ذهنم تصورش میکردم که چطور جان بهترین رفیقش را گرفته؟
فکر کنم زیر نصف پستاتون کامنت گذاشتم که: این واقعی بود؟!
دیگه روم نمیشه :)) ولی خیلی خوب بود👍
هر خطش خودم بودم ، تمومش نکن من تازه دارم لذت میبرم از پارک اون وقت شب ... سیگارو چی کار کردی ؟ پارک با چه ذهینتی ترک کردی ؟ دوباره رفتی تو اون پارک ؟ تمومش نکن
سلام دوست عزیز اینجانب شمارا دنبال میکنم . . . از مطالب لذت بردم . . . لطفا شما هم من را دنبال کنید
اولش که خوندم جذب شدم ولی خیلی طولانی بود. وسط هاش بی خیالش شدم. اگه می تونستی مختصرتر و مفید تر بنویسی از نظر من بهتر بود. مرسی.
اتفاقا من هم تعجب می کنم ملت چه جوی مثلا رمان می خونن؟ خودم داستان کوتاه رو دوست دارم کوتاه هم می نویسم. البته اوایل نمی تونستم هم رمان می خوندم هم وقتی می نوشتم خیلی بلند می شد اما مسئله اینه که مطلب بایدکشش داشته باشه حتی اگه بلند باشه. بعضی داستانها بلندن اما کشش دارن...این خودش یه مهارته که وقتی بلند می نویسی طوری بنویسی که حوصله خواننده سر نره البته من خودم تجربه شو ندارم ولی وقتی می خونم متوجه می شم.
سلام
خیلی خوب می نویسید