پریشان و عرق کرده از خواب پرید.نفس نفس میزد.دستانش را بالا میآورد و سراسیمه به آنها نگاه میکرد.با دستانش صورتش را لمس میکرد.هنوز زنده است؟
رو به بچه هایش کرد.آنها هم نگران به او نگاه میکردند.با صدایی لرزان گفت:«چرا هر چی داد میزدم نجاتم نمیدادید؟چرا نمیشنیدید صدامو؟»