پسری در حال شکل گیری! می نویسم،شاید زنده بمانم و شکل بگیرم...
پدربزرگ می‌دوید... نوشته شده توسط آقای تشکیل ۸ دی ۱۳۹۸ ,

پدر بزرگ در یکی از روستا های کوچک غرب اصفهان زندگی می‌کرد.همان جا با مادر بزرگ ازدواج کرد.پدر بزرگ از خودش هیچ نداشت.با مادربزرگ در یکی از اتاق های خانه ی پدرش زندگی شان را شروع کردند.پدربزرگ فقط یکی دو ماه به مکتبِ آن زمان رفته بود.از بچگی کار می‌کرد.روی زمین مردم هم کار می‌کرد.مثلا روی زمین پدرِ مادر بزرگ.روزانه مزد می‌گرفت.گاهی هم کمک بنا می‌شد.با همین دو کار که برای هیچ کدامشان دوام و تضمینی نبود،زندگی خود را می‌گرداند.

پدر بزرگ می دوید...

۰
۱ نظر
ادامه مطلب
هیچ چیز در این دنیا ارزش از دست دادن جانت را ندارد نوشته شده توسط آقای تشکیل ۱۸ آبان ۱۳۹۸ ,

«چه چیزی جذاب تر از یک زندگی چریکی؟

سلاح به دست می‌گیری و برای توده ی مردمت که حقوق‌شان پایمال شده می‌جنگی.جانت کف دستت است و ثانیه ای ترس از دست دادن آن را به دلت راه نمی‌دهی.تو انتخاب شده ی ملت خودت هستی و پیشگام آنها در یک جنگ آزادیخواهانه.تو ارزش و هدفی را داری که حاضری هر لحظه تمام زندگی ات را فدایش کنی.تو از هیچ چیز و هیچکس نمی‌ترسی.ابدا حق سست بودن و اشتباه کردن را نداری چون یک عمل خارج از برنامه همه ی هم رزمانت را تا مرز نابودی می‌کشاند.آرامش برای تو کاملا بی معنی است.تو همیشه در حال جنگی و سربازان  دشمن دائما به دنبال جان تو.»

دستش را زیر چانه اش گذاشت و مدتی سکوت کرد تا برق چشمانم از این توصیفات یک زندگی چریکی،کم رنگ  شود.

-«مطمئن باش هیچ چیز در این دنیا ارزش از دست جانت را ندارد.»

+در دنیایی زندگی می‌کنیم که در همین لحظه هشتصد میلیون آدم گرسنه هستند و  تکه ای کپک زده از نان برایشان آرزوی دست نایافتنی ست.این مردم زیر ظلم و ستم ارزش فدا کردن جان را ندارند؟

-اگر گرسنه هستند چرا خودشان کاری نمی‌کنند؟چرا خودشان این تفکرات جو زده ی انقلابی و چریکی را ندارند؟

-از آدم گرسنه انتظار فکر کردن داری؟او گرسنه است و به غیر فکر کردن به شکم خالی اش چه کار می‌تواند بکند؟جز این است که سرمایه داری آن ها را به گداهایی تبدیل کرده که هر از چند گاهی تکه ای استخوان جلویشان پرت کند و دهانشان را تا مدت ها ببندد؟

-این چرت و پرت هایت را کنار بگذار.اگر خودشان نتوانند کاری بکنند تو که دیگر قطعا نمی‌توانی!

-مگر ما قشر متوسط نیستیم؟قشری که گاهی اوقات وسیله سرمایه دار برای برقراری شرایط دلخواهش است و برخی اوقات می‌تواند تفاوت ها را رقم بزند؟مگر انقلاب های بشر به دست قشر متوسط جامعه شکل نمی‌گیرد؟حیات اکنون سرمایه دار به خاطر مدارای فعلی ماست!اگر ما نتوانیم کاری کنیم پس چه کس می‌تواند؟

-چیز هایی که خودم یادت داده ام را به من یادآوری نکن!آرمان گرا بودنت اقتضای سن و سالت است.کمی بزرگتر که بشوی و کمی واقعیت دنیا را ببینی این گنده گویی هایت را فراموش می‌کنی.باز هم می‌گویم هیچ چیز در این دنیا ارزش از دست دادن جانت را ندارد.

-تو در مقابل این هشتصد میلیون آدم گرسنه چه واکنشی داری؟

-سعی می‌کنم که فردا روزی من هم به این جمعیت اضافه نشوم.سود و منفعت شخصی!

-در جریان هستی که در دنیای انسان ها زندگی می‌کنی و نه در جنگل؟

-اشتباهت دقیقا همین جاست.ما دقیقا وسط جنگلیم.پایت را که از این دنیای پر از حرف و شعارت بیرون بگذاری شیر ها و پلنگ ها و کفتار هایی را می‌بینی که هر لحظه می‌خواهند جایی گیرت بیاورند و تکه پاره ات کنند!آن ها در صورتی با تو کاری ندارند که جزئی از خودشان بشوی یا حداقل آرام و بی اعتراض از کنارشان رد شوی!

-تا کی به جای نیست و نابود کردن این درنده ها دنبال شبیه شدن به آن ها باشیم؟وقت نابودی شان فرا نرسیده؟

-به طرفشان حمله کن و ببین چطور در یک چشم به هم زدن جوری نابودت کنند که انگار از اول نبوده ای!

-این زندگی منتهی به مرگ و نابودی از تبدیل شدن به یک درنده ی بی رحم،جاودان تر نیست؟

-هیچ چیز در این دنیا ارزش از دست دادن جانت را ندارد.

-نمی‌توانم درکت کنم.هیچ جوره نمی‌توانم.

-اقتضای سنت است.من هم هم سن تو بودم چیزی شبیه خودت بودم.

-پس امیدوارم هیچ وقت به سن و سال تو نرسم!

 

این ها دیالوگ من و برادرم است.

من نوزده سال سن و او بیست و چهار!

ما همدیگر را نمی‌فهمیم...

 

-

۱
۱ نظر
طراح قالب تمز