هفت سالم بود.بار اولی بود که میخواستم به یک استخر بروم.هیجان زده بودم.از شب قبلش هزار جور خیال بافی میکردم.هیچ ذهنیتی از شنا کردن نداشتم.شاید فقط آن را در کارتون ها دیده بودم.ولی با این حال عاشق شنا بودم.قرار بود از طرف مدرسه به استخر برویم.یک اردوی بینظیر.به خصوص برای منی که تا به حال استخری از نزدیک ندیده بودم.پدرم معاون مدرسه بود.قرار بود او نیز همراه ما بیاید.
با نیشی باز،از زیر دوش کنده شدم و دویدم سمت در ورودی استخر.از تشت آب سرد گذشتم.حجمی عظیم از آب روبروی من بود.هیچ درکی از عمق آن نداشتم.فکر میکردم همین که بپرم توی آب،روی آن شناور میشوم و نیاز ب هیچ کار اضافه ای نیست.دور خیز کردم.زل زدم به آب.دویدم.دویدم.ناگهان خودم را در هوا دیدم که روبرویم فقط آب است.فرود آمدم.اما دیگر نمیتوانستم نفس بکشم.بی حرکت شده بودم.گیج و منگ.چه خبر شد؟چرا همه جا تاریک است؟چرا دیگر صدای هیاهوی بچه ها نمیآید.اینجا کجاست.دستی را زیر شانه هایم حس کردم.مرا بالا میبرد.بالاخره همه جا روشن شد.صدای هیاهو برگشت.حالا میتوانم نفس بکشم.آب را از روی صورتم گرفتم.چشمانم را باز کردم.پدرم بود.هنوز هم زیر شانه هایم را گرفته بود.به سمت بخش کم عمق تر هدایتم میکرد.اما من دیگر از این آب ترسیده بودم.آن همه علاقه و هیجان در عرض چند ثانیه خاکستر شد.چیزی جز تاریکی و سکوتی وحشتناک در این آب پیدا نکرده بودم.باید هر چه سریع تر از دست آن فرار کنم.اگر این هیولا بار دیگر مرا در تاریکی کشنده اش فرو ببرد چه؟به محض اینکه زمین کف استخر را زیر پاهایم حس کردم از دست پدرم رها شدم و پا به فرار گذاشتم.بیرون آمدم و روی یکی از سکوهای اطراف نشستم و چشمانم را بستم.دست هایم را روی سرم گذاشتم.هنوز هم گیج بودم.در پاهایم احساس سنگینی میکردم.دماغم میسوخت.سرم درد میکرد.
چشمان را باز کردم.پدرم لب استخر،مات و مبهوت زل زده بود به من.به سمتم آمد.کنارم نشست و گفت:«چرا اومدی اینجا نشستی؟پاشو برو تو آب»
با صدایی لرزان پاسخ دادم:«نه نمیام.نمیام»
-بهت میگم پاشو برو.اینجایی که پریدی توش مال بزرگا بود به همین خاط رفتی زیر آب.اگر بری تو بخش بچه ها هیچی نمیشه.»
+نه نمیخوام بیام.من اصلا میخوام برم
-بلند شو خودتو لوس نکن.پاشو.بچه ها میخندن بهتا!میسپارمت به یکی از بچه ها که شنا بلده.اون هم میگیرتت که نری زیر آب،هم شنا بهت یاد میده.مگه تو عاشق شنا نبودی؟
از ترس مسخره شدن راضی میشوم که بروم.پسری با قد و قامت بلند و موهایی بور.پدرم صدایش میزند و شروع میکند به حردف زدن.با اینکه بغل گوشم هستند صدایشان را نمیشنوم.چشم دوخته ام به بچه هایی که روبرویم با چه شور و ذوقی در آب بالا و پایین میپرند.هر چند وقت یکبار شروع میکنند کسی را زیر آب ببرند و صدای سوت غریق نجات را درمیآورند.به هم آب میپاشند.صدای فریاد های از شادی.خندیدن ها،جیغ ها...
دستی مرا از این خیرگی بیرون میآورد.همان پسر موبورِ وارد به شنا کردن است.با لبخند میگوید:«من امر علیم.منم اولین بار مثل تو حسابی ترسیده بودم.ولی بعدش که یاد گرفتم هیچی نترسیدم.به تو هم یاد میدم.اصلا کاری نداره.به نصف بچه های اینجا خودم یاد دادم شنا رو.تو هم روشون.»
از بخش کم عمق شروع میکنیم و میرویم به سمت بخش های عمیق تر.به محض اینکه پاهایم از کف استخر فاصله میگیرد وحشت زده دست و پا میزنم.امیر علی زیر بغلم را میگیرد و برم میگرداند به همان سمت کم عمق و شروع میکند با حرکات دستش چیز هایی را به من بفهماند.هیچ چیز از حرف هایش نمیفهمم.باز هلم میدهد به سمت عمیق و باز دست و پا زدن و باز،برم میگرداند.دست هایش سعی میکند چیزی را به من بفهماند.اما نمیفهمم.چند بار این اتفاق تکرار میشود اما نتیجه ای ندارد.برای بار هزارم هلم میدهد.دست و پا زدن.این بار اما دیگر زیر بغل هایم را نمیگیرد.دست و پا زدنم سریع تر میشود.صدای فریادم بلند میشود.باز هم قرار است این تاریکی وحشتناک مرا ببلعد؟چند ثانیه ای میگذرد و بالاخره مرا از این منجلاب بیرون میکشد.پا به فرار میگذارم.صدای انفجار خنده را میشنوم.بر میگردم به همان سکو ها.پدرم وایساده بالای سرم.با صدایی خشم آلود فریاد میگوید:«بلند شو وایسا»
بلند میشوم
-چرا مثل بچه آدم واینمیسی تو آب.خب این امیر علیه یادت میده دیگه.
+نمیخوام.نمیخوام.
-زهرمارو نمیخوام.ندیدی چطور همه بهت خندیدن ؟میخوای همه بت بگن ترسو؟
با صدایی بلند که شبیه جیغ شده بود فریاد زدم:«نمیخوام.نمیخوام»
ناگهان سمت راست صورتم داغ شد.دستم را گذاشتم رویش.برگشتم و خیره شدم به چشمان پدرم.خشم و عصبانیت از آنها میبارید.نا امیدی از آنها میبارید.
سیلی خوردم.سیلی خوردم که یعنی نترس.که اگر ترسیدی نشان نده.که مضحکه نشو.که اطرافیانت را نا امید نکن.نگذار هم پیش خودت و هم پیش آنهایی که برایشان اهمیت داری به یک انسان بزدل تبدیل شوی.که اگر تو مضحکه دیگران شوی من که پدرت باشم بیشتر از تو زجر میکشم.
همان موقع رفت و از فروشگاه استخر برایم یک جلیقه نجات بادی زرد رنگ بچه گانه خرید.از من ناامید شده بود.صرفا میخواست که مسخره ی دیگران نشوم.
اما من تا همین لحظه ام از آب و استخر وحشت دارم.حتی وقتی به جایی که حجم انبوهی از آب در آن قرار دارد نزدیک میشوم ترسی در وجودم ریشه میزند.هر چه بیشتر در آن محل بمانم ترس هم ریشه اش قوی تر میشود.
.
.
.
دو سال بعد.شهر بازی.یک شب سرد زمستانی.اژدهای پرنده.کنار پدرم ایستاده ام.من جرئت سوار شدن را پیدا نکردم.باز هم ترسیده بودم.همه بچه ها سوار شده بودند جز من.به لیست ترس هایم،ترس از ارتفاع را هم اضافه کنید.این بار پدرم نا امیدی اش را نشان نمیداد.حتی میخندید که اشکال ندارد.آمده ای اینجا که لذت ببری و تفریح کنی.اگر از چیزی خوشت نمیآید سوار نشو.ولی من از چشمانش نا امیدیش را حس میکردم.او فقط نمیخواست من از خودم خجالت بکشم.
.
.
.
همین هفته ی پیش.جزیره ی کیش.سوار بر قایق تندرو.
این جرئت انگار آمپولی بود که کسی به من تزریق کرد.اثر گذاشت و بعد خیلی سریع تاثیرش از بین رفت.ولی باز هم خوشحالم که اثرش را در آسمان،جایی که نزدیک به پدرم است،خودش را نشان داد...
من نترسیدم...
پ.ن:در تصویر من سمت راستیم.لحظه ای در اوج که نمیترسیدم.
سلام
خوبی؟امیدوارم که خوش گذشته باشه
خوشحالم که با ترست روبرو شدی، ترست کامل از بین رفت یا نه؟
چقد بد://
ترس از ارتفاع رو فک کنم همه داشته باشن، خودم هم تا یه حدی از ارتفاعِ زیاد، میترسم. مثلا وقتی با داداش و خواهرم میریم کوه وقتی بالا میرم و وقتش میشه که پایین بیاییم، تازه میفهمم چه غلطی کردم:/ فقط جیغ میکشم:| داداشم مجبور میشه منو پایین بیاره.
ولی خب ترس از آب خیلی بده:(
نمیخوایی به مشاوری چیزی مراجعه کنی؟ به نظرم خوب میتونن آدم رو راهنمایی کنن..
چقد بد://
ترس از ارتفاع رو فک کنم همه داشته باشن، خودم هم تا یه حدی از ارتفاعِ زیاد، میترسم. مثلا وقتی با داداش و خواهرم میریم کوه وقتی بالا میرم و وقتش میشه که پایین بیاییم، تازه میفهمم چه غلطی کردم:/ فقط جیغ میکشم:| داداشم مجبور میشه منو پایین بیاره.
ولی خب ترس از آب خیلی بده:(
نمیخوایی به مشاوری چیزی مراجعه کنی؟ به نظرم خوب میتونن آدم رو راهنمایی کنن..
سلام
آخی
اشکم در اومد 😢
چقدر قشنگ نوشته بودین
ولی خوبه که کم کم دارید غلبه میکنین به ترس هاتون
کار بزرگیه این کار :)
پدرتون فوت کردن؟؟
خیلی ناراحت شدم
ان شاءالله خدا رحمتشون کنه😔روحشون شاد😔