پدر بزرگ در یکی از روستا های کوچک غرب اصفهان زندگی میکرد.همان جا با مادر بزرگ ازدواج کرد.پدر بزرگ از خودش هیچ نداشت.با مادربزرگ در یکی از اتاق های خانه ی پدرش زندگی شان را شروع کردند.پدربزرگ فقط یکی دو ماه به مکتبِ آن زمان رفته بود.از بچگی کار میکرد.روی زمین مردم هم کار میکرد.مثلا روی زمین پدرِ مادر بزرگ.روزانه مزد میگرفت.گاهی هم کمک بنا میشد.با همین دو کار که برای هیچ کدامشان دوام و تضمینی نبود،زندگی خود را میگرداند.
پدر بزرگ می دوید...
دو فرزند اول را یکی در سه ماهگی و یکی در دو سالگی از دست داد.
پدر بزرگ کمی خسته شد ولی از دویدن دست نکشید...
دو فزند دیگر پدربزرگ به دنیا آمدند.زنده ماندند.
پدربزرگ با سرعت بیشتری میدوید...
دستور تخلیه روستا صادر شد.قرار بود سد زاینده رود ساخته شود.روستا به زیر آب میرفت.به خاطر خانه پدری،چند غاز کف دستش گذاشتند و او را روانه شهر کردند.پدر بزرگ که تنها تخصصش کشاورزی بود و آن را از او گرفتند،حالا بدون تخصص وارد زندگی شهری شد.
پدر بزرگ همچنان میدوید...
از تجربه وردست بنا ایستادنش کمک گرفت.با همان اندک پولش یک زمین کوچک خرید و خودش آن را با حداقل امکانات ساخت.حالا یک سقف بالای سر پدر بزرگ بود.کوچک بود،ولی خب بود!
پدربزرگ کمی متوقف شد و باز شروع به دویدن کرد...
پدر بزرگ بنا شد.ابتدا کنار دست بقیه میایستاد.استاد بناها و صاحب کار هایش از خسته نشدن و کار مداومش خوششان میآمد.اینکه روز مزد باشد یا کل پول را از قبل بگیرد برایش فرقی نداشت.کیفیت کار یکسان بود.با تمام توان،بدون خستگی.که اگر اینطور کار نمیکرد ابدا آن پول را وارد زندگیش نمیکرد.آن پول به نظرش از گوشت سگ حرام تر بود.
پدر بزرگ با تمام سرعت میدوید...
پدر بزرگ حالا دیگر برای خودش استادبنا شده بود.حالا بقیه زیر دست او کار میکردند.درجه کاریش بالا رفت ولی اصولش فرقی نکرد.کار با تمام توان بدون خستگی.اصلا هم مهم نیست نحوه ی پرداخت مزد چطور باشد.البته یک اصل جدید به اصول کاریش وارد شد.پرداخت مزد شاگرد به مزد خودش،الویت بیشتری دارد.فرزندان پدر بزرگ بیشتر شدند.خانه اش هم کمی بزرگ تر.
پدر بزرگ حالا در اوج خودش بود...
دکتر ها به او اعلام کردند که دیگر نمیتوانی کار کنی.اگر ادامه بدهی قطعا پاهایت را از دست میدهی.زانو درد پدر بزرگ را از پا انداخت.مردی که عادت به دویدن داشت حالا باید برای همیشه متوقف میشد.مردی که عادت به دویدن داشت حالا باید عصا به دست میگرفت.ولی او که زندگی اش با دویدن گره خورده بود!چطور باید یک جا ثابت بماند؟
پدر بزرگ دیگر نمیدوید...
ارثی به مادربزرگ رسید.پولش را گذاشتند در بانک و با سود آن زندگی را ادامه میدادند.حالا مادر بزرگ بیشتر قالی میبافت.بچه های پدربزرگ هم هر کدام معلم و کارمند شدند و کمک حالش.
دو هفته ی قبل بود که با صدایی لرزان و به زبان ترکی،خطاب به فرزندها و نوه هایش میگفت:«اگر این ارثی که به مادرتون رسید،نبود ما الان چطور باید زندگی میکردیم؟چی داشتیم بخوریم؟به خدا،حضرت علی،دلش طاقت یه شب گشنه بودن یه بچه یتیم رو نداشت.از پول خودش براشون غذا میگرفت.اینجور هوای فقیرا رو داشت.اینجا پس چجور اسلامی هست؟»و اشک از چشمانش جاری شد.
امکان ندارد درباره امام علی و امام حسین حرف بزند و گریه نکند.
در صدای پدربزرگ ترس بود.مردی که جز درد لاعلاج زانو،هیچ چیز نتوانسته بود متوقفش کند،مردی که از تمام بلاهایی که در زندگی به سرش آمده بود نترسیده و به دویدنش ادامه داده بود،حالا اما ترسیده بود...
آدمی که بدون اینکه به خودش دروغ بگه بدوه، مال کسی رو نخوره و فقط بره... هرچقدرم بترسه، امکان نداره خدا بی جواب بذارتش.
درباره بهش آخرت و اینا حرف نمی زنما. بهشت درون آدما رو میگم. بهشت همین دنیا.
در عوض خلیفه هایی که امام علی وار نباشن، جهنم این دنیا حلالشون باشه.