پسری در حال شکل گیری! می نویسم،شاید زنده بمانم و شکل بگیرم...
نامه ای برای تویی که دیگر نیستی نوشته شده توسط آقای تشکیل ۱۷ شهریور ۱۳۹۸ ,

سلام پدر.

مرا که میشناسی؟پسرت هستم.پسر دومی!

نمیدانم چرا امروز دلم خواست برایت نامه ای بنویسم!نمیدانم چرا امروز از صبح دائما فکرت در سرم میچرخد و لحظه ای رهایم نمی کند.با اینکه عکست همیشه روبروی چشم هایم است ولی هیچ روزی به اندازه ی امروز به یادت نیافتاده بودم!

پدر،در آخرین دیدارمان،من دوازده ساله بودم.اکنون نوزده ساله شده ام.شش ماه دیگر هم وارد بیست سالگی می شوم.هشت سال از آخرین دیدارمان گذشت!راستی آخرین دیدارمان یادت هست؟تو روی تخت آی سی یو بودی.من و برادر و مادر و عمو هم پشت شیشه.تنها اجازه داشتیم که از همان پشت شیشه همدیگر را ببینیم و امکان ورود نبود.به محض اینکه مطلع شدی که ما آمده ایم از پرستار عینکت را درخواست کردی.تا چشمت به ما افتاد لبخندی زدی و دست را کمی تکان دادی.هوشیاری ات کامل نبود.بی حال بودی.همان لبخند و دست تکان دادن هم به سختی انجام می دادی.ما روی کاغذ برایت جمله می نوشتیم و می چسباندیم به شیشه که بخوانی.من با همان خط بچه گانه ام،با حروف بزرگ برایت نوشتم که هر روز برایت دعا می کنم.دیدی و باز لبخند زدی و دستت را تکان دادی.این بار لبخندت طولانی تر شد.آخر خودت،وقتی که در بخش بودی و هنوز به اینجا منتقل نشده بودی گفته بودی که هر روز برایت دعا کنم.من هم همیشه عاشق این بودم وقتی کاری را که سپرده بودی انجام بدهم را انجام دادم بیایم و گزارش دقیقش را به تو بدهم.این بار هم با شوق و ذوق باز برایت نوشتم«هر بار بعد از نماز دعا می کنم» وقتی نوشته را خواندی ورقه ای دیگری برداشتم و نوشتم«دیشب که باران آمد هم دعا کردم» روی آخرین ورقه هم نوشتم«هر روز هم صد تا صلوات برایت میفرستم» باز هم لبخند زدی و این بار دستانت را مثل وقتی که بخواهیم دعایی بکنیم گرفتی و به سقف نگاه کردی.احساس میکنم همان جا برایم دعای خیر کردی.ای کاش صدای دعا کردنت را میتوانستم بشنوم.

پدر،من الان دانشجو شده ام.در همین دانشگاه شهر خودمان.خودت خبر قبولیم را در خواب به مادر داده بودی.یعنی واقعا الان پیگیر اوضاعم هستی که بیایی و به مادر اطمینان خاطر بدهی که نگران نباشد که من در همین اصفهان قبول میشوم؟یعنی واقعا تو الان مرا می بینی و نگرانم هستی؟یعنی تو الان هم  به چشمانم از همان نگاه های شیرین آمیحته با لبخندت می کنی؟یا دستت را روی سرم میکشی؟یا وقتی کار خوبی انجام بدهم از آن «باریکلا»هایی که قند را در دلم آبم می کرد،می گویی؟

پدر،میدانی من اصلا شبیه تو نشده ام.شاید شباهتمان فقط ابروهای به هم پیوسته و مو های لخت و پیچ جلوی مو هایمان باشد.از لحاظ اخلاقی هم شاید فقط همین زود جوش بودنم!ولی برادر هم از لحاظ چهره و هم از لحاظ اخلاق و حتی تفکر شبیه تو شده.او هم مثل تو دائما دنبال روزنامه و مجله و خواندن مباحث سیاسی و این جور کار هاست چیزی که من اصلا مغزم کشش را هم ندارد.او هم مثل تو اجتماعی است و مردم دار چیزی که من نیستم.او هم مثل تو رانندگی اش عالی و بی نقص است چیزی که من در آن افتضاحِ افتضاحم!حتی در حرکات خیلی جزئی اش هم به وضوح میتوان شباهتتان را متوجه شد.نوع خوردن و نوع حرف زدنتان و خیلی چیزهای دیگر...

پدر،مادر حالش خوب است.نگذاشته کمبودت برای من و بردارم حس شود.خوب می دانم که عشق به تو است که هر هفته پنجشنبه ها او را میکشد  سر مزارت.کافی است یک پنجشنبه به خاطر کاری نتواند بیاید،تا فردایش آرام و قرار ندارد و هر جور شده خودش را به قرارتان می رساند.میدانم از اینکه در این سال ها زیاد حرصش داده ام،حسابی از دستم شاکی و ناراحتی!من خودم را در تک تک تارهای سفید مویش و چروک های صورتش میبینم.هیچ وقت فرزندی نبوده ام که به خاطرم از پیر شدن نترسد و امید داشته باشد عصای دستش باشم.شاید باید برای این کار بیشتر روی برادر حساب باز کند،ولی هم خودت و هم خودش می دانیدکه یک روز دور بودن از او برایم کابوس است.اگر یک روز او بغل نکنم چندین بار بوسش نکنم،قطعا میمیرم.

راستی پدر گفته بودم که من هم مثل تو عینکی شده ام؟دقیقا مثل تو نزدیک بین شده ام و دور را تار میبینم!شاید این هم یک شباهت دیگر باشد!عینکت در اتاق برادر است.آن را در کمدش گذاشته.هر چند وقت یکبار که خانه نیست میروم و برش میدارم و میزنمش روی چشمانم.قبلا سرم گیج میرفت ولی از روزی که عینکی شده ام دیگر اینطور نیست.شماره چشمانمان هم به هم نزدیک است.اگر بگویم که همیشه دعا میکردم که چشمانم ضعیف شود و مثل تو عینکی شوم و بتوانم یکبار با عینکِ تو دنیا را واضح ببینم،به من نمیخندی؟

پدر جان،یک سوال مدت هاست ذهنم را به خود مشغول کرده.چرا این اواخر انقدر از من میخواستی برایت دعا کنم؟پیش خودت چه فکر می کردی؟تو که میدانستی خوب شدنت نیاز به یک معجزه دارد،پس این اصرارت برای چه بود؟مثلا فکر میکردی که خداوندت می آید می گوید که خب حالا چون این بچه خیلی دعا می کند که پدرش خوب شود،بیاییم و معجزه ای کنیم که پسرک خوشحال شود؟واقعا اینقدر روی دعای من حساب باز می کردی؟فکر می کردی که خیلی برای خدا مهم است که من چه دعایی بکنم؟متاسفم که این را میگویم ولی اشتباه می کردی.خیلی هم برایش مهم نبود.

 پدر میدانی اولین و دومین ترس من در زندگی چه بود؟ اولی برمیگشت به یکی از اولین عمل های جراحیت.ساعت چهار و پنج صبح من و برادر را به خانه عمه رساندید که بعد خودتان بروید بیمارستان.من هم خواب آلود بودم.در حین خواب و بیداری بود که آمدی و مرا بوسیدی و گفتی:«واسم خیلی دعا کن،باشه؟» در لحن حرف زنت ترس را حس کردم.نمیدانی برای یک پسر که پدرش همیشه برای او اسطوره ای است که از هیچ چیز نمیترسد،چقدر وحشتناک است که فکر کند چیزی در این دنیا وجود دارد که پدرش را هم بترساند.همان جا خواب از سرم پرید.تا چهار روز بعد که عملت انجام شد شاید شب ها فقط دو سه ساعت میتوانستم بخوابم و همان هم سراسر کابوس و هزار بار از خواب پریدن بود.

دومی هم وقتی بود که دیدم دارند رویت خاک میریزند.از ترس ناگهان گریه ام بند آمد و بی اختیار پرت شدم روی زمین.از آن وقت به بعد دیگر از هیچ چیز نمیترسم.

میخواستم گلایه کنم که چرا هیچ وقت به خواب من که پسرت هستم نیامده ای در صورتی که هر روز یکی از اعضای فامیل ادعا دارد که به خوابش رفته ای و تاکیید هم دارند که رویای صادقه دیده اند و این روح تو بوده که با آنها مستقیم حرف زده!!ولی یادم آمد که این خود احمقم بودم ک که از تو خواستم که هیچ وقت به خوابم نیایی!نمیدانم چرا این کار احمقانه را انجام دادم!ولی الان حرفم را پس میگیرم و قسمت میدهم که فقط یکبار بیایی.اصلا اگر نمیخواهی حرف هم نزن،فقط دستی روی سرم بکش و یکم نگاهم کن.میدانم که الان موجودی به شدت مزخرف هستم،ولی تو یادم نیاور و به خاطر این همه بیهوده بودنم سرزنشم نکن!من دلم فقط آن لبخند هایت را میخواهد!من دلم فقط دست هایت را که موهایم را نوازش میکند میخواهد...

پدر ببخشید که اینقدر پرچانگی کردم،در آخر فقط این را میگویم که دوستت دارم و قول می دهم که در زندگی آدم بهتری شوم.

با عشق

پسر دومیت 

 

۱۳ نظر
شما هم نظر بدید ۱۳ نظر
  • نگاه کوهستان
    ۱۷ شهریور ۹۸، ۰۴:۲۵

    خدا رحمتشون کنه

    خیلی ناراحت کننده بود

    اما شاید پدر مرحومتون خواسته بودن شما تا همیشه با دعا کردن آشتی بمانید

    آقای تشکیل
    ۱۸ شهریور ۹۸، ۰۴:۱۰
    خیلی خیلی ممنونم،خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه.

    از این بُعد به قضیه هیچ وقت نگاه نکرده بودم.نمیدونم،شاید...
  • محیا ..
    ۱۷ شهریور ۹۸، ۰۵:۰۶

    😢😢😢

    خیلی ناراحت شدم متنو خوندم یه جاهایش بغضم گرفت

    خدا رحمتشون کنه وروحشون شاد

    انشاالله میان به خوابتون.ومن مطمئنم هواتو داره :)

     

    تو ذهنم این بود ۱۸-۱۹ساله ای ولی چندوقت پیش اومدم کامنت بذارم برا اون یکی پستت شک کردم آخه تووبت نبود چیزی درموردت منم یادم نمیومد از کجا میدونستم سنتو که مطمئن بشم

    خلاصه الان مطمئن شدم :))

    انشاالله همیشه حال دلت خوب باشه:)

    آقای تشکیل
    ۱۸ شهریور ۹۸، ۰۴:۱۷
    خیلی خیلی مچکرم،خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه
    امیداوارم که یک روز بالاخره بیاد

    تو بخش «درباره من » یه مختصر توضیحی دادم درباره خودم،سنمم هست اونجا،ولی خب این که حدستون درست بود جالبه.
    بهترین ها رو آرزو دارم برات،امیدوارم دنیا همیشه به کامت باشه:)

  • معلمی از جنس اینده
    ۱۷ شهریور ۹۸، ۰۹:۰۸

    سلام خدا رحمتشون کنه من هم خیلی ناراحت شدم...

    زودتر هم انشا الله به خواب شما می اید...

    آقای تشکیل
    ۱۸ شهریور ۹۸، ۰۴:۲۵
    سلام.خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه.خیلی ممنونم ازتون
     امیوارم...

  • بهامین ツ
    ۱۷ شهریور ۹۸، ۱۱:۲۴

    خدارحمت کنه پدرتون را،روحشون شاد و قرین رحمت

     

    ان شالله خیلی زود به خواب شما هم میان.

    آقای تشکیل
    ۱۸ شهریور ۹۸، ۰۴:۲۷
    خیلی ممنونم.خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه.

    امیدوارم...
  • بهامین ツ
    ۱۷ شهریور ۹۸، ۱۱:۲۴

    خدارحمت کنه پدرتون را،روحشون شاد و قرین رحمت

     

    ان شالله خیلی زود به خواب شما هم میان.

  • فاطمه م_
    ۱۷ شهریور ۹۸، ۱۴:۰۵

    وحشون شاد باشه🙏

    آقای تشکیل
    ۱۸ شهریور ۹۸، ۰۴:۲۸
    خیلی خیلی ممنونم.روح تمام رفتگان شما هم شاد باشه.
  • لیلا هستم
    ۱۸ شهریور ۹۸، ۰۰:۵۶

    چقدر تجربه هامون مشترکه.....

    حرفهایی که میزدی شوکه م کرد! بعضی جاها انگار من بودم که حرف میزدم. خیلی ناراحت شدم خیلییی.... 

    روحشون شاد🌷 

    آقای تشکیل
    ۱۸ شهریور ۹۸، ۰۴:۴۳
    تجربه های مشترک از جمله زیبایی های این دنیاست،اصلا فرقی نمیکنه تجربه تلخ باشه یا شیرین،همین که دونفر بتونن از یه احساس مشترک حرف بزنن فارغ از هر چیزی،یه زیبایی خاصی داره.
    روح پدر شما هم شاد باشه
    بهترین ها رو برات آرزو میکنم،امیدوارم شبیه این تجربه هیچ وقت دیگه برات اتفاق نیوفته.
  • M- u-m
    ۱۸ شهریور ۹۸، ۰۱:۰۶

    خدا رحمت کرده رفتگان رو . با بردنشون رحمت کرده بهشون... 

    به پدر شما. برادر من... 

    ولی مطمنم پدرت حتما حواسش بهت هست. 

    آقای تشکیل
    ۱۸ شهریور ۹۸، ۰۴:۵۰
    روح برادرتون شاد

    امیدوارم و خیلی خیلی  ممنونم از قوت قلبی که بهم دادید.
    امیدوارم به همه ی آرزوی های زندگیتون برسید


  • مَر یَم
    ۱۸ شهریور ۹۸، ۰۱:۲۷

    چه خالصانه نوشتید؛روحشون شاد،دلتون آروم...

    آقای تشکیل
    ۱۸ شهریور ۹۸، ۰۴:۵۲
    خیلی مچرکرم،روح رفتگان شما هم شاد.
    آرزوی بهترین ها
  • M- u-m
    ۲۵ شهریور ۹۸، ۱۰:۳۰

    سلام....

    نیستید چرا؟

    مرتب سر میزنم بهتون. ولی مطلب جدید خبری نیست. :)

    آقای تشکیل
    ۲۵ شهریور ۹۸، ۲۲:۵۳
    سلام.امیدوارم حالتون خوب باشه
    چرا هستم.این چند روز بیشتر از مطالب بقیه دوستان به خصوص خودتون،لذت میبرم.
  • M- u-m
    ۲۵ شهریور ۹۸، ۲۳:۳۸

    شاد باشید. 

    مطلب من که لذتی نداره... 

    شما لطف دارید. :)

  • گندم فراهانی
    ۱۲ مهر ۹۸، ۱۷:۵۶

     سلام و 💔😿

    آقای تشکیل
    ۲۷ مهر ۹۸، ۰۶:۱۶
    علیک سلام :)
  • سایه
    ۱۴ مهر ۹۸، ۱۰:۱۷

    سلام

    از صداقتی که داشتید برای نوشتن این مطلب لذت بردم...

    روح پدرتون شاد و دلتون آرام ...

     

    آقای تشکیل
    ۲۷ مهر ۹۸، ۰۶:۱۷
    سلام
    امیدوارم حالتون خوب باشه
    آرزوی آرامش و رحمت برای رفتگان شما.
    ممنونم از وقتی که گذاشتید.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
طراح قالب تمز