پسری در حال شکل گیری! می نویسم،شاید زنده بمانم و شکل بگیرم...
شکلات های مرتضی... نوشته شده توسط آقای تشکیل ۲ شهریور ۱۳۹۸ ,

مرتضی یک معلول ویلچری بود.مادر زاد پاهایش کم توان بود و قدرت راه رفتن نداشت.سی سالش بود.هر روز صبح ساعت هفت،برادرش میاوردش کنار خیابان و میگذاشتش روبروی سبزی فروشی عمو رحمان.او را به عمو رحمان می سپارد و میرفت سرکارش.مرتضی کمتر داخل سبزی فروشی میشد.بیرون مینشست و به رهگذران سلام می کرد و صبح بخیر میگفت.برایش فرق نمی کرد که رهگذر چه کسی باشد،پیر باشد یا جوان،زن یا مرد.به بچه ها سلام کردن را هم خیلی دوست داشت.لحنش را صمیمانه تر و صدایش را نازک میکرد و میگفت:«سلام عموجون صبحت بخیر!» خلاصه که او به همه سلام می کرد ولی همه ی همه جواب سلامش را نمی دادند!بعضی ها به خصوص زن های جوان و حتی بعضا پیرزن ها فکر میکردند بنده خدا نیت شومی از این کارش دارد!رویشان را بر میگردادند و میرفتند!حتی بعضا فحشش هم داده بودند!پسر های نوجوان هم گاهی جوابش را با کلمات تمسخر آمیز میدادند و هار و هار میخندیدند! ولی مرتضی خم به ابرو نمی آورد.همراه با آنها میخندید و حتی بعضا شکلات تعارفشان می کرد!همیشه در جیبش شکلات و آب نبات داشت.به بچه ها و کسانی که تحویلش میگرفتند و برای سلام  احوال پرسی از حرکت می ایستادند و با او دست می دادند شکلات میداد و شاید در طول روز فقط یکی اش را خودش میخورد.اگر دستش را رد میکردی آنقدر از شکلاتش تعریف و تمجید میکرد که هوس میکردی طعمش را حتما بچشی!مرتضی در خیابان ما معروف ترین و دوست داشتنی ترین شخصیت بود.از چهره اش مهربانی ای میبارید که هر موجود زنده ای را به سمت خودش جذب میکرد.حاضرم قسم بخورم که گربه ها و پرنده های محل هم به او علاقه داشتند!گاهی خودش با ویلچرش به بقالی چسبیده به سبزی فروشی عمو رحمان میرفت و برای گربه ها شیر میخرید!در ظرفی مخصوص که از خانه می آورد شیر را میریخت و گربه ها که هر روز منتظرش بودند  می آمدند و مشغول خوردن می شدند.برای پرنده  ها هم نیز هر روز دانه می پاشید و دعوتشان میکرد که آنها هم از خودشان پذیرایی کنند!به این حیوانات هم سلام میکرد.احوالشان را میپرسید و زمستان ها خیلی نگران جا و مکانشان بود.

راهی که من چهارسال به دبیرستان می رفتم از روبروی مرتضی میگذشت.کم کم با او آشنا شدم و با هم طرح رفاقتی ریختیم! هر روز صبح سلام و اوحوال پرسی گرمی میکردیم.از شکلات هایش تعارفم می کرد.بر میداشتم و شروع به خوردن می کردم و با هم گپ کوتاهی میزدیم.همیشه نگران درس نخواندن من بود!میگفت بچه بازیگوشی به نظر میرسی!از قیافه ات میتوانم بفهمم!درست را بخوان که پس فردا برای خودت کسی شوی و مجبور نشوی برای یک لقمه نان مجیز این و آن را بگویی!روز های سردی که میدید کلاه نگذاشته ام حسابی دعوایم می کرد که پسر خوب هوا سرده سرما میخوری!یا حتی روز هایی که دیرم شده بود و با عجله میدویدم به شوخی  از دور فریاد میزد که صدای مدیرتان از صف مدرسه می آید که حسابی از دستت شاکی است!بدو تا شاکی تر نشده!برای تنبیه امروز از شکلات هم خبری نیست!تا تو باشی که صبح ها به موقع از خواب بیدار شوی پسره ی تنبل!ولی خب دلش نمی آمد! تا نزدیکش میشدم حرفش را بر می گرداند که حالا این بار را میبخشد و شکلاتی برایم پرت می کرد!

صبح های تابستان میرفتم و کنارش می نشستم.حسابی با هم گپ میزدیم!برایم خاطره زیاد تعریف می کرد!بعضی هایشان را بیش از ده بار گفته بود!به طوری که تقریبا حفظشان شده بودم و اگر جایی از خاطره را یادش می رفت یادش می آوردم!در جک گفتن هم استعداد زیادی داشت!بعد از جک هایش آنقدر شیرین و بلند میخندید که بامزگی جکش را چندین برابر میکرد.کم کم با هم بساط چایی و شربت را هم علم کردیم!بچه کوچولو های محل دورمان جمع می شدند و شربت آبلیموی خنکی می نوشیدند.مغازه داران محل هم برای صرف چایی تشریف می آوردند و خلاصه حسابی شلوغ میشد!

مرتضی عاشق بازی دوز بود و البته در آن تخصص باور نکردنی ای هم داشت!مرتضی،عمو رحمان،آقای حجتی و من یک تورنومنت چهارجانبه دوز را هر روز صبح برگزار می کردیم!من و عمو رحمان که سریعا از دور رقابت ها کنار گذاشته می شدیم.رقابت اصلی بین مرتضی و آقای حجتی بود!البته اکثرا هم قهرمانی تورنومنت به آقای حجتی میرسید!بازنشسته کارخانه ذوب آهن اصفهان بود! هر روز صبح می آمد و به مرتضی و عمو رحمان سری میزد و چایی ای میخورد و دوزی بازی می کرد و به خانه اش برمی گشت! میگفت آن وقت ها که در ذوب آن مشغول کار بود همیشه بعد از ناهار موقع استراحت با همکار هایش به دوز بازی کردن می پرداختند و خلاصه در این بازی سی سال تجربه دارد و هر تازه کاری مثل ما نمی تواند او را شکست دهد!ادعا هم می کرد که آنجا هم همیشه قهرمان میشده و خلاصه به بی رقیب بودن عادت کرده است.مرتضی در معدود دفعاتی که توانست شکستش بدهد خندید و گفت:«ببین همکاراش کیا بودن که ایشون بینشون قهرمان میشده!» 

.

.

.

امسال تابستان هر چقدر که از روبروی سبزی فروشی عمو رحمان میگذرم کاسه ی شیر گربه را نمی بینم.دانه های پاشیده شده برای پرندگان را نمی بینم.صدای گرمی که سلام می کرد را نمی شنوم. دستی که به سمتم شکلات می گرفت را نمی بینم.صدای خنده ی شیرین بعد از جک گفتن را نمی شنوم.بساط چایی و شربتی هم نمی بینم.راستش ویلچری را هم نمی بینم.در این تابستان لعنتی مرتضی ای را هم نمی بینم...

امروز صبح رفتم سر مزارش.نزدیک که می شدم هنوز هم صدای سلام کردنش می آمد.هنوز هم به همه ی کسانی که از کنار قبرش رد می شدند صمیمانه سلام میکرد.البته این بار کسی جوابش را نمیداد.کنارش نشستم.دقایقی به عکسش خیره شدم!به چشم هایش که دریای مهربانی بود.چشمانی که همیشه میدرخشید و همه را جذب خودش می کرد.یک دل سیر با او حرف زدم!گفتم که از روزی که رفتی دیگر به مکان قرارمان نزدیک نمی شوم!همیشه از طرف دیگر خیابان رد میشوم و برای ثانیه ای نگاهی به آن طرف می اندازم که شاید باز تو را ببینم.آنجا بدون تو برایم جهنمی است که یک ثانیه اش را نمیتوانم تحمل کنم.التماسش کردم که از من نخواهد که در نبودش بروم و به عمو رحمان سربزنم و بساط چایی و شربت را باز بچینم و به گربه ها و پرنده های محل غذا بدهم!بدون او هیچ کدام از این کار ها از من ساخته نیست.باور کن بدون تو دیگر هیچ چیز این محل برایم جذابیتی ندارد!از این محل بدون تو متنفرم!از آدم هایش،مغازه هایش،گربه هایش و حتی پرنده هایش.صبح ها دلم لک میزند که یکبار دیگر صدایی به گرمای صدای تو سلامم بکند،با هام شوخی بکند و نصیحتم کند که بازیگوش نباشم و درس بخوانم،برایم خاطره تعریف کند،جک بگوید وبلند بلند بخندد.مرتضی بعد از آن آخرین شکلات کاکاویی که بهم دادی و گفتی که بخور که هیچ جا بهتر از این گیرت نمیاد،هیچ شکلاتی نخورده ام.شکلاتی که از دست تو نگیرم را نمی خورم...

بسته شکلاتی که خریده بودم را باز کردم و روی سنگ قبرش گذاشتم.چشمانم را بستم.مرتضی بود که با همان خنده ی همیشگی اش از شکلات ها تعریف می کرد.شکلات را برداشتم.همان طعم همیشگی که مثلش در کل دنیا پیدا نمیشود...

 

 

۰
۸ نظر
شما هم نظر بدید ۸ نظر
  • لیلا هستم
    ۲ شهریور ۹۸، ۱۰:۰۳

    چقدر ناراحت شدم😞 خدا رحمتش کنه🌷

    آقای تشکیل
    ۴ شهریور ۹۸، ۰۰:۵۰
    ممنونم از ابراز هم دردیت
  • فاطمه م_
    ۲ شهریور ۹۸، ۱۹:۰۶

    ای خدا :((

    آقای تشکیل
    ۴ شهریور ۹۸، ۰۰:۴۹
    :(
  • ///ه امیری
    ۳ شهریور ۹۸، ۰۲:۲۶

    بسم الله

    سلام

    شکلاتهایی با طعم عشق

    نوش جان

    آقای تشکیل
    ۴ شهریور ۹۸، ۰۰:۵۱
    سلام
    توصیف زیبایی بود :)
    ممنون
  • رضا :)
    ۳ شهریور ۹۸، ۰۲:۳۶

    بسم الله نکن پسر با هر پستی که این چند ماه دیده بودم این پستت حسابی با دلم من بازی کرد...  حالا باید این وقت شب منم سرگشته حیرانت ای دوست رو گوش کنم :(

     

    آقای تشکیل
    ۴ شهریور ۹۸، ۰۰:۵۲
    خیلی وقت بود نشنیده بودم این آهنگو،رفتم واسه یه مرور خاطرات
    ممنونم به خاطر وقتی که گذاشتی
  • بهامین ツ
    ۳ شهریور ۹۸، ۰۳:۵۹

    😢

    آقای تشکیل
    ۴ شهریور ۹۸، ۰۰:۵۲
    :(
  • نگاه کوهستان
    ۷ شهریور ۹۸، ۱۷:۱۲

    خدارحمتشون کنه

    حق دارید دلتنگ بشید

    آقای تشکیل
    ۹ شهریور ۹۸، ۱۲:۱۷
    خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه.
    بله.شاید این کوچیک ترین حقم باشه.

  • نگاه کوهستان
    ۹ شهریور ۹۸، ۱۵:۰۰

    خیلی روم تاثیر گذاشت

    خیلی یادش میفتم

    اون لحظه باهاش گریه کردم... منم دلم خواست هنوزم اهالیه دنیا شانس دیدن همچین آدمی رو داشتن

    آقای تشکیل
    ۹ شهریور ۹۸، ۲۳:۲۸
    جالب شده برام که قضیه مرتضی رو برای هرکسی که تعریف میکنم از شنیدنش هم شدیدا متاثر میشه و افسوس نبودنش رو میخوره.حالا تصور بکن عمری با این آدم ارتباط چشمی و کلامی داشته باشی!!
    «اون لحظه باهاش گریه کردم... منم دلم خواست هنوزم اهالیه دنیا شانس دیدن همچین آدمی رو داشتن»
    نمیدونم چرا ولی مطئنم مرتضی این حرفتون رو میبینه و مطمئنم یه روزی یه دونه از اون شکلاتاش برای شما  میفرسته.

  • نگاه کوهستان
    ۹ شهریور ۹۸، ۲۳:۳۳

    همینکه روحش شاد بشه و خوشحال باشه و خدا بهش نظر لطف بکنه من خیلی خوشحال میشم....

    الان دیگه شکلاتای مرتضی لبخنداشه شادیه روحشه که اگه بدونیم این اتفاق افتاده حسی شبیه نسیم خنک سحر های بهاری به آدم میده

     

    ممنون که خوبیای اون خدابیامرزو گفتین اونم به این قشنگی که باعث میشه آدم دوس داشته باشه اونجوری باشه مهربون بشه

    خدا خیرتون بده

     

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
طراح قالب تمز